ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم سلام --------------
تو خونه مون از بین خواهر برادرا، هیچ کدوم توی غذاخوردن به اندازه ی من کم بهونه نیست! ینی با این که هیچ کدوم زیادم بد غذا نیستیم، اما من از همشون بهترم و تقریباً همه چی می خورم! به جزززززززززززز: کله پاچه و میگو! و شاید تک و توک غذاهایی که رایج نیستن (لااقل تو خونه ی ما). حالا ممکنه غذاهایی باشن که زیاد خوشم نیاد و ترجیح بدم نخورم، اما متنفر هم نیستم ازشون و می تونم براشون انعطاف پذیری به خرج بدم.
حالا این چند وقته، دارم می بینم که عادات غذاییم داره تغییر می کنه و هرچی می گذره اون غذاها و خوردنی های ِ از دید خودم نه چندان خوشایند رو هم دارم می خورم، اونم چه جور!
مصادیقش رو در ادامه مطلب بخونید..
--------------------
(1)
سبزی خوردن رو من هیچ وقت نمی خوردم، مگر سالی یکی دو بار اونم توی نون پنیر سبزی ِ سفره ای روضه ای جایی! ینی حتی نون پنیر سبزی ِ توی خونه خودمونم نمی خوردم یا خییییییییییییییییلی کم و صدسال یه بار! تا این که چند وقت پیش سبزی های باغچه ی خودمون رو چیده بودیم؛ یهو رفتم تو آشپزخونه و بوی ریحونهای پاک کرده و شسته شده ای که روی میز بود مسسسسسسسسسسسسسسسستم کرد!
و ناگهان دلم خواست سبزی بخورم! فکر کنم شبش بود یا فرداش، نشستم و یک دل سیر نون پنیر ریحون خوردم!
لامصب یه عطری داشت که اصن هزار کیلو سبزی ِ بیرون رو می ذاشتی کنارش بازم باهاش قابل مقایسه نبود! زین رو گفتم خو لابد همین یه باره و سبزی باغچه که تموم بشه منم می شم همون آدم سابق!
اما از اون روز به بعد سبزی خور شدم! دیگه سبزی بیرون رو هم می خورم (اگرچه یک دهم سبزی باغچه خودمون عطر نداره). البته مث بعضیا نمی تونم خالی خالی بخورم، اما عشششقم شده نون پنیر سبزی!!! و گاهیم همراه با غذا! مثلاً من قبلاً هیچ وقت اعتقادی به خوردن ریحون (تأکیدم از این جهته که خب هیچی ریحون نمی شه! ) کنار کباب نداشتم.. حالا یه رستورانی هست گاهی ازش غذا می گیریم، این قبلنا کنار کبابش سبزی نمی ذاشت؛ اما درست بعد از سبزی خور شدن من، یه خرواااااااااار ریحون کنار هر پرس می ذاره! و من به سان ِ یک ببعی دقیقاً همشو با غذام می خورم!
(2)
سالیان سال بود که ماش تو سفره ی ما جایی نداشت! نمی دونم چرا همیشه حس می کردم از ماش خوشم نمی یاد! ظاهراً حس دیگر اهالی خونه هم همین بود، و این بود که تو خونه مون ماش بی ماش بود! ینی یادمه فقط گاهی برای سبزه ی عید ازش استفاده می کردیم! :|
تا این که دو سه ماه پیش توفیق اجباری شد که ماش هم وارد سفره مان گشت! و ناگهان بسیار بهش ارادت پیدا کردم! :)) البته هنوز ماش پلو (پلوماش؟) که خیلیا می خورن رو درست نکردیم، اما همین طوری آب پز (مث عدسی که یه سری مخلفات هم داره) زیاد درست می کنیم! (مامان اینا بهش می گن آش ماش؛ شما چه می گویید؟ همان آش ماش؟ بیرون باش مراقب خودش باش؟ )
خلاصه که ماش هم ناگهان بسیار مورد علاقه مان گشت! می گن خیلی خاصیت داره؛ شما هم اگه اهل ماش نیستید یه بار امتحانش کنید، حتماً خوشتون می یاد :)
(3)
کاچی هم به همون دلیل ِ ماش، پا به خونه مون گذاشت! (ینی به خاطر رژیم غذایی یکی از اعضای خانواده) قبلاً تو خونه که کاچی درست نمی کردیم، هرازگاهی که توی سفره ای جایی هم می دیدم، خب نمی خوردم چون هیچ وقت تصور جالبی ازش نداشتم! با این که می دونستم ترکیباتش تقریباً همون مواد حلواست (حالا البته با تغییر در میزان و شیوه ی پخت و اینا)، اما بازم رغبت نمی کردم بخورم. دو سه ماه پیش که وارد خونه مون شد، اول به اصرار اهل خونه یه کم چشیدم، بعد یهو خوشم اومد! :)) البته این قلم رو زیاد نمی خورم چون کالریش زیاده.. :سوووووووت اما خب گاهی هوسی کاچی هم نوش جان می نماییم!
(4)
این مورد مال این اواخر نیست و دو سه سالی می شه که ذائقه م در این زمینه تغییر کرده.
قبلاً کرفس رو فقط توی ترشی مخلوط می خوردم، و البته خیلی هم دوست داشتم. اما خورشش رو نمی خوردم، و از اون غذاهایی بود که اصلاً هیچ وقت نخورده بودم و همین طوری نخورده می گفتم دوست ندارم! ینی همین طوری الکی حس می کردم نباید جالب باشه! و در واقع این عقیده ی همه ی اهل خونه بود (البته به جز مامانم). به همین خاطر تا همین دو سه سال پیش خورش کرفس درست نمی کردیم. تا این که بعد از سالیان سال تحمل دوری کرفس، یه روز مامان ناگهان انقلاب کرد و یهو دیدیم ناهار خورش کرفس داریم! با قیافه ی کج و کوله شروع کردیم به خوردن و ناگهان همگان عاشقش شدیم! حالا این دو سه ساله خورش کرفس تبدیل شده به یکی از غذاهای مورد علاقه ی من و کلاً اهل خونه! :)) ضمن این که از اون به بعد از ساقه ی کرفس هم گاهی توی بعضی سوپ ها و خوراک هام استفاده می کنم! :)) [ چهارشنبه 92/5/23 ] [ 3:16 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |