ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
-------------
خیره.. خیره.. خیره..
گوشه ای نشسته ام و خیره مانده ام به روزگار..
افسردگی که شاخ و دم ندارد! . .
--------------
خسته م.. دلم تهران می خواهد.. مراد از تهران شهرش نیست ها! تهران برای من یعنی همان چاردیواری کوچکی که پناه خستگی هایم است.. چاردیواری آرامی که غار خستگی*ام می شود وقتی که درد می کشم از تازیانه های بی رحم روزگار..
اگرچه... الآن حتی دلم غار خستگیم را هم نمی خواهد.. نه که نخواهد ها.. اما چه فایده.. غارت چه آرامشی می تواند داشته باشد وقتی که روزگار یکسره صدایت (بهتر بگویم، فریادت!) می زند و تو مجبوری که باشی..
کاش نجات غریقی بود.. کاش بود تا جلوی غرق شدنم را بگیرد...
یا نه، کاش دست کم یکی بود که می گفت: «تو کمی بخواب، من بیدارم! . . »
و من بی خیال ِ گردش روزگار، می خوابیدم..
و بعد با دستش تمام پشه های مزاحم ِ خوابم را می پراند..
--------------
* راستش را بخواهید لااقل برای خودم با عبارت غار «تنهایی» موافق نیستم.. من دوست دارم در غارم تنها باشم اما حرف هم بزنم.. گاهی سرکی هم به بیرون غار بکشم.. گاهی خنده هم بکنم.. یا حتی ساکت باشم اما بشنوم.. گاهی محتاج ِ شنیدنم.. در یک کلام، دوست دارم در غارم تنها باشم اما تنها نباشم! . . .
---------------------------------
(1) خیلی خودداری کردم که پستی نزنم تا وقتی که از این حال و هوا بیام بیرون.. اما بهتر که نشدم هیچ... :|
(2) راستی خبرت بدهم خواب دیده ام خانه ای خریده ام بی پرده بی پنجره بی در بی دیوار...
[ چهارشنبه 92/4/26 ] [ 1:18 عصر ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |