ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
----------
با وجودی که دنیایی کار نکرده داری، خسته و بدحال نشستی پای سیستم و دقیقاً هیچ کار خاصی نمی کنی! غرق در دنیای خودت هستی و به حدی احساس استیصال می کنی که صفحاتی خالی از خبری و رخدادی جدید رو هی و هی و هی رفرش می کنی! رفرش می کنی و رفرش می کنی تا بلکه در این همه سکون تغییری حاصل بشه و چیزهایی کوچک خودنمایی کنن، تا حتی لحظاتی هم که شده مشغول بشی و از حال ِ بدحالت فاصله بگیری و فراموش کنی که...
و این میان تنش هایی که از بیرون به روح و روانت وارد می شه و تَرَک روی تَرَک...
و تو باز هم هی رفرش می کنی و خبری نیست.. چیزی هم اگه باشه، علی رغم تصورت هیچ تغییری در حالت حاصل نمی کنه!
می ری پشت صحنه ی وبلاگت و صفحه ی «ارسال یادداشت جدید» رو باز می کنی.. پشیمون می شی و می ری بیرون.. این کار توی مدتی که پای سیستم هستی یکی دو بار دیگه هم تکرار می شه، هربار هم بی هیچ یادداشتی جدید! (حتی این بار هم نمی دونم بالاخره این پست ثبت می شه یا به روز قبلی ها دچار می شه!)
از پست زدن منصرف می شی و دوباره صفحات رو رفرش می کنی..
و این بین همچنان تنش هایی که... تَرَک ها عمیق تر می شن و...
و تو باز هم رفرش می کنی و رفرش می کنی...
که ناگهان صدایی درونت فریاد می زنه:
این همه به امید ِ پوچ ِ رفرش شدن ِ حالت با این چیزهای کوچیک، هی صفحات رو رفرش کردی و خبری نشد..
خدایی توی این مدتی که این جایی، چندبار روح و روانت رو به امید «او»، به امید خبری دلگرم کننده از «او»، رفرش کردی؟! نکردی دیگه.. وگرنه شاید تا حالا حالت تغییر کرده بود!
--------------
پ.ن. توی وبگردی ای که داشتم وبلاگ زیبایی رو پیدا کردم که عاشقش شدم.. مادری که خیلی ساده و زیبا از «مادرانه»هاش می گه.. چه حس های آشنایی.. یاد مادرانه هایی میفتم که تار و پودم باهاشون تنیده شده و روز به روز عاشق ترم کرده..
چند پست اخیرش رو خوندم و با بعضی هاش گریه کردم.. راستش این روزها اینقدر دلنازک شدم که شاد می شم گریه می کنم.. ناراحت می شم گریه می کنم.. از محبت آدما گریه می کنم.. از بی مهری ها گریه می کنم.. دلم می گیره گریه می کنم.. دلشاد می شم گریه می کنم.. از خوشی به وجد می یام گریه می کنم.. دلتنگ می شم گریه می کنم.. از احساسات لطیفی که باهاشون مواجه می شم گریه می کنم.. از نامردی و زمختی روزگار گریه می کنم.. مستأصل می شم گریه می کنم.. به اعصابم مسلط می شم گریه می کنم.. از غم عزیزام گریه می کنم.. با غصه های خودم گریه می کنم.. از خدا غافل می شم گریه می کنم.. و تا یادش میفتم باز هم گریه می کنم..
و البته 99 درصد این گریه ها از حد بغض فراتر نمی رن و در نطفه به معنای واقعی خفه می شن و نمود ظاهری پیدا نمی کنن تا معلوم باشه که چقدر شاد و صبورم و همه چیز چقدر آرومه! . . .
بگذریم.. بخونید وبلاگ زیبا و دلنشین روزهای مادرانه رو... [ سه شنبه 92/3/7 ] [ 11:47 عصر ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |