ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
---------
من ایستاده ام و جاده هر روز می رود.. دلم رفتن می خواهد؛ چه کنم که پایبند زمینم...
ایستاده ام.. تک و تنها.. و تو هر لحظه می روی...
دستم را که نمی گیری.. لااقل دستی تکان بده برای مسافر خسته و پربسته ای که هر روز و هر لحظه رفتنت را آه می کشد..
-------------------
(1) تقریباً ده روز پیش بود، داشتم می رفتم سمت ونی که می خواستم سوارش بشم؛ داشتم رد می شدم که یهو یه آقاهه گفت مصاحبه می کنید؟ نگاه کردم و دیدم یه گروه فیلم برداری اون جاست. گفتم نه خیر.. و رد شدم و سوار ون شدم.. به نظرم اومد مصاحبه درباره ی انتخابات باشه؛ و بعد که سوار شدم دیدم بقیه هم داشتن می گفتن مصاحبه ی انتخاباتی ه. منتظر بودیم ماشین پر بشه که دیدیم یه آقای حدود 40 سال قبول کرده باهاش مصاحبه کنن؛ ما خب از اون فاصله صداشونو نمی شنیدیم، اما معلوم بود داشتن یه توضیحات اولیه ای براش می دادن.. بعد دوربین رو روشن کردن و شروع کردن سؤال پرسیدن.. و ناگهان دهان همه مون از تعجب و به خصوص تأسف بازموند! دیدیم مصاحبه کننده ی گرامی، طوری که توی فیلم نیفته یه نوشته ای رو جلوی مصاحبه شونده ی گرامی نگه داشته و ایشون هم داره جوابای از پیش تعیین شده رو از روی نوشته می خونه! :|
تا حالا فکر می کردیم هرچی خودشون دوست دارن رو پخش می کنن و مخالف ها رو حذف.. حالا فهمیدیم قضیه قشنگ تر از این حرفاست...
همین طوری دوست داشتم تعریف کنم.. اما لطفاً کامنت سیاسی ممنوع، حتی شما دوست عزیز!
(2)
حذف شد! ...
(3) داشتم فکر می کردم که.. خب.. گاهی صدا کردن و کمک خواستن از خدا اینقدری حالت عادت گونه پیدا می کنه برامون که انگار از اون حالی که باید درمی یاد.. نمی دونم شاید یه جورایی اینقدر همش اعتراضی می شه کلاممون، که دیگه یادمون می ره باید ازش «خواست»!
گاهی این قدری بی وفایی و نامردی روزگار و آدماش رو پیشش شکایت می کنیم، که یادمون می ره از خودشم حرف بزنیم باهاش... از خودش و توانا بودنش..
گاهی خواستن های از ته دل ِ حتی چندساله اینقدری عمیق می شه که فقط جنبه ی غصه ش برامون خودنمایی می کنه.. می دونیم که استجابت دعامون براش «هیچ»ه ها! اما بازم غصه مون سنگین تر از «خواستن»مون می شه...
خدایا! کمک کن در بند عادت گرفتار نمونم.. یاری کن تو رو در واقع، و نه فقط در کلام، از هر بنده ای بزرگ تر بدونم و به «تو» تکیه و توسل داشته باشم نه بندگان ناتوانت... و.. دست دلم رو بگیر که اینقدر غصه نخوره، و فراتر از همه ی دردها، «تو»ی درمان رو هم بزرگ تر و بالاتر از هر دردی ببینه!
که به حق، الله اکبر! بزرگ تر از آنی که در وصف آید.. بزرگ تر از هر چیز و هرکسی..
که به راستی، ان الله علی کل شیء قدیر! حتی به هر آنچه ناممکن است توانایی.. که دردم از یار است و درمان نیز هم...
که همانا، ایاک نعبد و ایاک نستعین! فقط و فقط از تو یاری می جویم.. فقط از تو.. نه از بندگان ناسپاس و نامردت.. تنها از خودت... تنها تویی که نه فقط از رگ گردن نزدیک تر، که حیات جاری در رگ ها و وجود منی!
توکلت علی الله...
(4)
(5) اون بار که به وصال آبگوشت نرسیدیم دیگه امروز دست به کار پختنش شدم؛ و اعتراف می کنم موقع بار گذاشتن ِ این ساده ترین غذا، همش استرس داشتم که نکنه یه چیزیش یادم بره! هیچی دیگه، نو پرابلم، جاتون خالی خیلیم خوب شد! :)) [ سه شنبه 92/2/17 ] [ 11:19 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |