تحلیل آمار سایت و وبلاگ می شه ضامنم بشی؟ . . . - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

---------

 

امشب داشتم فیلم اون مهمونیتو می دیدم؛ فیلم اون شب بارونی که چه زیبا خودم رو توی آغوشت پیدا کردم..

 

یادته اون شب رو؟ یادته چه ابهتی داشت صحن و سرات؟ یادته چه طوری همه ی عاشقات رو در پناه آغوش امنت جا داده بودی؟

 

اون شب این قدر سرخوش بودم که اگه همون جا می مردم دیگه هیچی کم نداشتم...

 

 

سال بعدش یادته چه پذیرایی نابی ازمون کردی توی اون شب های سرنوشت؟

یادته چه طوری بازم در پناهت گرفتیمون و نذاشتی جا بمونیم؟

 

تموم اون مهمونی ها، همیشه عاجزانه یه چیزی رو ازت می خواستم، اما خب همیشه هم ته دلم هنوز یه امید زیبا موج می زد..

 

 

دیروز اما خاطرات خیلی بدی برام زنده شد..

راستش اونقدر اون مهمونی آخر سخت گذشت، اون قدر دل شکسته از میزبان خداحافظی کردم که.. اصن خداحافظی کردیم با هم؟ یادم نیست..

 

اصلاً ولش کن، نمی خوام گلایه کنم.. اصلاً نمی خوام هیچی بگم.. خودت که می دونی، همین بسه برام...

خودت می دونی و این اشکا..

خودت می دونی و اون دل شکسته.. اون دلی که تمام عمرش رو وقف شماها کرده..

خودت می دونی و اونی که واسطه ش کردم و اما...

 

 

 

 

دلم می خواست فردا بیام پیشت..

می خواستم فردا بیام دم خونه ت.. دقیقاً همون دم در..

می خواستم همون دم در روی زمین زانو بزنم و تا اذن دخول ندی نیام تو.. خودت می دونی اذن دخولم چیه...

 

شایدم نمی تونستم طاقت بیارم و منت کشی می کردم و می یومدم داخل.. بعد می رفتم همون جای همیشگی و این قدری بهت زل می زدم تا بلکه ضامنم بشی...

 

اما نشد.. حتی همون دم در خونه ت هم راهم ندادی.. :"(

هی گفتم کاش بشه.. کاش بشه... اما نشد که نشد که نشد..

 

اشکال نداره، فدای سرت.. فدای یک نگاهت..

من کیَم که به امام رئوف گلایه کنم؟ :"(

 

اصلاً بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت

سر خم می سلامت شکند اگر سبویی...

 

فقط بگو آقا، می شه ضامنم بشی؟ . . .


[ سه شنبه 92/2/10 ] [ 1:33 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 183
بازدید دیروز: 19
کل بازدیدها: 290417