تحلیل آمار سایت و وبلاگ می نویسم تا یادم باشد... - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

به نام خدای رحمن و رحیم

سلام

-----------

بچه بودم بادبادکای رنگی
دلخوشی هر روز و هر شبم بود

خبر نداشتم از دل آدما
چه بی بهونه خنده رو لبم بود

کاری به جز الک دولک نداشتم
بچه بودم به هیچی شک نداشتم

بچه بودم غصه وبالم نبود
هیچکی حریف شور و حالم نبود..

بچه که بودم آسمون آبی بود
حتی شبای ابری مهتابی بود

بچگی و بچگیا تموم شد
خاطره های خوش رو دست من مرد

تا اومدم چیزی ازش بفهمم
جوونی اومد اونو با خودش برد..

برد.. برد.. برد.. برد...

بچه بودم غصه وبالم نبود
هیچکی حریف شور و حالم نبود

بچه که بودم آسمون آبی بود
حتی شبای ابری مهتابی بود

حتی شبای ابری مهتابی بود...


دانلود >>>

----------

امسال نمی خواستم چیزی بنویسم..
امسال اینقدر سخت و سنگینه برام که..
که اصلاً نمی خواستم ببینمش..
امسال می خواستم چشمامو ببندم و با یه دل پر و خسته فقط از روش بپرم..!

اما..

اما چشمامو باز می کنم و نگاهش می کنم و می نویسم..

فقط می نویسم تا یادم باشه...

تا یادم باشه و یادم بمونه که یه برگ دیگه هم ورق خورد...

تا یادم باشه بعضی از ورق های این دفتر به حدی سنگین هستن که سنگینیشون با جنگلی از درختان ورق نشده برابری می کنه...

داشتم فکر می کردم کاش می شد این برگ از دفتر زندگیم رو بکنم و بندازم دور..
داشتم فکر می کردم خاطراتشو نمی خوام...

اما یادم اومد که هر دردی یک درس داشت برام..
و درس هایی این چنین سنگین و عمیق رو باید نگه داشت..

یادم اومد که لحظه های خستگی، عزیزانی داشتم که رهام نکردم..
بهم امید دادن..
لبخند رو لبم نشوندن..

پس امسال هم می نویسم تا یادم باشه که هنوز هم می تونم لبخندم رو حفظ کنم..

چند دقیقه پیش که داشتم به این چیزا فکر می کردم، آنچنان لبخندی روی صورتم نقش بسته بود که خودمم انتظارشو نداشتم!
اگرچه بدون هیچ آینه ای می تونستم خستگی چشمام رو ببینم، لبخندم اما پررنگ بود..

بعد حس کردم انگار لبخندم هم مثل خودم یک سال بزرگ تر و پخته تر شده..
آخه وقتی داشتم لبخند می زدم و همزمان به عزیزام فکر می کردم، احساس مادری بهم دست داد که با لبخند به فرزندانش نگاه می کنه و به عشق اونا زنده س...

به عشق عزیزام زنده م...

پس کم نمی یارم و بازم می خندم..
لبخندی که می تونه به خودم و عزیزانم امید و آرامش بده..

بازم می خندم.. اینقدر که بالاخره دلم و چشمام هم بخندن..

لبخند می زنم با امید به فردایی که نمی دونم کی قراره برسه، اما یقین دارم که نزدیکه...

یقین دارم که نزدیک ه چون خودش بهمون قولش رو داده...

اویی که هیچ وقت بهمون دروغ نمی گه...

امسال هم می نویسم تا یادم باشد که فردا نزدیک است...



------------

پ.ن.
اگرچه شناسنامه چیز دیگه ای می گه (مثل اکثر اسفندی ها)، اما فردا تولد بابای مهربونم هم هست..

تولدت مبارک ای لبخند زیبا و صبور زندگیم...

 

 


[ شنبه 91/12/26 ] [ 9:0 عصر ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 55
بازدید دیروز: 27
کل بازدیدها: 284938