ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم سلام ----------- بچه بودم بادبادکای رنگی خبر نداشتم از دل آدما کاری به جز الک دولک نداشتم بچه بودم غصه وبالم نبود بچه که بودم آسمون آبی بود بچگی و بچگیا تموم شد تا اومدم چیزی ازش بفهمم برد.. برد.. برد.. برد... بچه بودم غصه وبالم نبود بچه که بودم آسمون آبی بود ---------- امسال نمی خواستم چیزی بنویسم.. اما.. اما چشمامو باز می کنم و نگاهش می کنم و می نویسم.. فقط می نویسم تا یادم باشه... تا یادم باشه و یادم بمونه که یه برگ دیگه هم ورق خورد... تا یادم باشه بعضی از ورق های این دفتر به حدی سنگین هستن که سنگینیشون با جنگلی از درختان ورق نشده برابری می کنه... داشتم فکر می کردم کاش می شد این برگ از دفتر زندگیم رو بکنم و بندازم دور.. اما یادم اومد که هر دردی یک درس داشت برام.. یادم اومد که لحظه های خستگی، عزیزانی داشتم که رهام نکردم.. پس امسال هم می نویسم تا یادم باشه که هنوز هم می تونم لبخندم رو حفظ کنم.. چند دقیقه پیش که داشتم به این چیزا فکر می کردم، آنچنان لبخندی روی صورتم نقش بسته بود که خودمم انتظارشو نداشتم! بعد حس کردم انگار لبخندم هم مثل خودم یک سال بزرگ تر و پخته تر شده.. به عشق عزیزام زنده م... پس کم نمی یارم و بازم می خندم.. بازم می خندم.. اینقدر که بالاخره دلم و چشمام هم بخندن.. یقین دارم که نزدیک ه چون خودش بهمون قولش رو داده... اویی که هیچ وقت بهمون دروغ نمی گه... امسال هم می نویسم تا یادم باشد که فردا نزدیک است... ------------ پ.ن. تولدت مبارک ای لبخند زیبا و صبور زندگیم...
[ شنبه 91/12/26 ] [ 9:0 عصر ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |