به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
---------
حکایت اسفندیار را شنیدهای؟
اسفندیار روئینتن!
تنها نقطهضعفش چشمش بود.. کسی نمیدانست..
رازش فاش کردند...
و...
...
میدانی؟ در برابر شمشیرهای دنیا روئینتن شدهام.. برگرداندن جهت شمشیرها را میدانم، نه با حرکت محکم دست که با چرخش ملایم زبان!
گاهی هم که خنجری از پشت بیاید، ضربه هم که بخورم، زخمی هم اگر بشوم، درمانش را بلدم، دستکم طاقتش را دارم!
اما فراموش مکن.. چشمانم را بهخاطر بسپار.. نگاهبانشان باش..
که چشمانم اگر خنجر بخورد...
پس..
هرگز رازشان را فاش مکن...
«آه ای اسفندیار مغموم
تو را آن به که چشم فرو پوشیده باشی...»
و...
و باز هم دوراهی...
از ترس جان چشم فرو بندم و هیچ نبینم؟ یا دیده بگشایم و خنجر بخورم و نیست شوم و دیگر نبینم؟!
اصلاً مگر نیست شدن ندیدن است؟! یا خود ِ دیدن است؟!
دیدن یا ندیدن..
حکایت بودن و نبودن است.. اگرچه هیچ گاه فرق این دو را نفهمیدم..
بودن و نبودن ِ که؟! بودن یا نبودن در کجا؟!
اصلاً بودن و نبودن که مسئلهای نیست!
دیدن یا ندیدن..
اصلاً دیدن ِ چه؟ ندیدن ِ چه؟!
اصلاً دیدن با کدام چشم؟! چشم سر یا دل؟!
سر یا دل؟! مسئله این است!
هی تکرار میشود این جنگ همیشگی سر و دل..
که از ترس هلاکت و با بزدلی، تمام عمر چشم فرو بندم و هیچ نبینم؟!
یا با جسارت چشم بگشایم و خنجر بخورم و دیگر...
«آه ای اسفندیار مغموم
تو را آن به که چشم فرو پوشیده باشی...»
اما قیاسم کامل نیست..
آخر می دانی؟..
میدانی فرق من و اسفندیار چیست؟
چشم او نقطهضعفش بود و چشم من نقطهی قوتم!
آخر او چشمش چشم سر بود.. پس خنجر که خورد هلاک شد..
من اما چشمم چشم دل است...
«آه ای اسفندیار مغموم
تو را آن به که چشم فرو پوشیده باشی...»
اسفندیار شاید، اما من نه!
من چشم دل را اگر فرو پوشم مغمومم!
دل هم که بگیرد، چشم دلم همیشه باز است..
ولی..
ولی باز هم مراقب باش.. باز هم رازش را با کسی مگو...
که به گوش نامرد ِ نامحرم اگر برسد...
طاقت خنجر زهرآلود کلامشان را ندارم...
پس نقطهی قوتم باشد یا ضعف..
اما تو..
راز چشمانم را با کسی مگو...
-------------
پ.ن.
عبارت تکرارشدهی داخل گیومه: قسمتی از «ابراهیم در آتش» سرودهی احمد شاملو
در ادامهی مطلب میتونید شعر شاملو رو بخونید..
یادش به خیر.. شنیدن اون شعر شاملو با بیان زیبای دکتر صالح حسینی عزیزم سر کلاس... کلاً ایشون که شعر میخونه آدم مست میشه! این شعر و به خصوص این قسمت رو هم که معرکه میخوند... واااااااااااای که چقدر دلم براتون تنگ شده استاد... برای کلاسهای پربار و پراحساستون...
اگه توی ارشد هم یه دو تا از این استادای فرهیخته داشتیم که دنیا و آخرتمون آباد میشد! ):))
البته بیانصاف هم نباشم، وجود نازنین و حضور پربار دکتر فرحزاد تا حد خیلی زیادی بیرحمیهای(:دی) ارشد رو جبران کرد
در آواز خونین گرگ و میش
دیگر مردی آنک،
که خاک را سبز میخواست
وعشق را شایستهی زیباترین زنان -
که اینش
به نظر
هدیتی نه چندان کم بها بود
که خاک و سنگ را بشاید.
چه مردی! چه مردی!
که میگفت
قلب را شایستهتر آن
که به هفت شمشیر عشق
در خون نشیند
و گلو را بایستهتر آن
که زیباترین نامها را
بگوید.
و شیرآهنکوهمردی از این گونه عاشق
میدان خونین سرنوشت
به پاشنهی آشیل
در نوشت
روئینه تنی
که راز مرگش
اندوه عشق و
غم تنهائی بود.
« ــ آه اسفندیار مغموم !
تو را آن به که چشم
فرو پوشیده باشی!»
« ــ آیا نه
یکی نه
بسنده بود
که سرنوشت مرا بسازد؟
من
تنها فریاد زدم
نه!
من از
فرو رفتن
تن زدم
صدائی بودم من
-شکلی میان اشکال -
و معنائی یافتم.
من بودم
و شدم
نه زان گونه که غنچهای
گلی
یا ریشهای
که جوانهئی
یا یکی دانه
که جنگلی-
راست بدانگونه
که عامی مردی
شهیدی؛
تا آسمان بر او نماز برد.
من بینوا بندگکی سربهراه
نبودم
و راه بهشت مینوی من
بزرو طوع و خاکساری
نبود:
مرا دیگرگونه خدائی میبایست
شایسته آفرینهای
که نواله ناگزیر را
گردن
کج نمیکند.
و خدائی
دیگرگونه
آفریدم.»
دریغا شیرآهنکوهمردا
که تو بودی،
و کوهوار
پیش از آنکه به خاک افتی
نستوه و استوار
مرده بودی.
اما نه خدا و نه شیطان
سرنوشت تو را
بتی رقم زد
که دیگران
میپرستیدند
بتی که
دیگرانش
میپرستیدند.
احمد شاملو