تحلیل آمار سایت و وبلاگ ستاره ی مشرقی.. - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان


به نام خدای رحمن و رحیم

سلام

-----------

پرسه زنون توی رگام غصه به جای خونه
غمه که این روزا تن خسته‌مو می کشونه

این روزا دوزخ منه  من که بریدم از تو
بریدم و پشت سرش هی می خورم چوبشو

چند سالیه تو سینه داغ انتظارو دارم
چند ساله که اسم تو رو هی به زبون میارم

ضامن هشتمین بی رقیبم
ستاره ی مشرقی غریبم

سوی کبوتری که شد فراموش
می شه که واکنی دوباره آغوش؟


چند ساله کار من شده شمردن لحظه ها

این نفسای خسته که دارن میفتن از پا

بذار بیام که خسته از گذشته ی تباهم
بذار بیام که خسته از یه لحظه اشتباهم

ضامن هشتمین بی رقیبم
ستاره ی مشرقی غریبم

سوی کبوتری که شد فراموش
می شه که واکنی دوباره آغوش؟! . . .
 

+ دانلود

----------

پ.ن.1.
این روزا دوزخ منه  من که بریدم از تو
بریدم و پشت سرش هی می خورم چوبشو...

نبریدم آقا.. نبریدم...
اما یهو انگار یه آیینه ای توی دلم شکست.. دلم تاریک شد...
انگار یه چیزی از توی قلبم کنده شد.. شاید یه باور، که هنوز به قدر کافی محکم نبوده...

آقای رئوف.. مگه زائرت نبود؟ مگه به امید رأفت شما نیومده بود؟ مگه نیومده بود بلکه شما پیش خدا ضامنش بشید؟!
واقعاً حقش بود که اون طور بشکنه؟! که دیگه حتی جرأت نکنه خواب همچین مهمونی ای رو هم ببینه؟!
تو رو خدا جواب بده آقا.. مگه مهمونی ِ آدم عادی ای رفته بوده که بشه از جواب این سؤالا گذشت؟!

جواب ندادی یا من نشنیدم یا هرچی، بالاخره یه جوری گذشت...
دیگه چرا دوباره...
از اون دل شکسته دیگه چی مونده بود آقا؟!
الآن من چه کار کنم؟! چه طور تیکه هاشو بچسبونم؟!

کجا گله کنم؟! به کی بگم آقا، به کی؟!!
برم به همونی بگم که بهش قسم‌ت داده بودم؟! . . .

آقای رئوف..
رأفتت رو بهم نشون بده! . . .
یه طوری هم نشون بده که حتی چشمای کور و دل تاریک من هم ببینه...

 

پ.ن.2.
توی اتاق روبرویی، خانم 26 ساله ای بود که حال خیلی وخیمی داشت..
ظاهراً دکترها ازش قطع امید کرده بودن...
من اون روز نبودم، اما می گفتن انگار دیگه ملاقات رو براش آزاد کرده بودن، که نزدیکانش بیان برای شاید خداحافظی...
من نبودم، اما می گفتن دسته دسته آدم میومد بالای سرش، یه مقدار می ایستادن و به عزیزشون که زیر یه عالمه دستگاه گم بود نگاه می کردن، و شاید وداع... بعد میرفتن بیرون و های های گریه...
و زن هایی که جیغ می کشیدن و از حال می رفتن...

حالا می فهمم چرا خواهرم نذاشت اون‌شب بمونم.. می ترسید که نکنه...
ممنون آبجی جان، اما خودت که از من حساس تری!

تا فرداش که ما اون‌جا بودیم شکر ِ خدا هنوز زنده بود؛ بعد از اون دیگه خبری ازش نداریم..

و من دوست دارم فکر کنم که هنوز هم زنده ست!
دوست دارم فکر کنم معجزه ای شده و خدا شفاش داده!
حتی نمی گم دعا کنید نرفته باشه، که دلم می خواد فکر کنم نرفته..
بلکه می گم دعا کنید هرچه زودتر حالش خوب بشه!

خدایا! به جوونیش رحم کن...

پ.ن.3.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

 اللهم اشف کل مریض

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

پ.ن.4.
با یک روز تأخیر، ولادت حضرت معصومه سلام‌الله‌علیها رو تبریک می گم؛
و نیز آغاز دهه ی کرامت رو...
از خدا می خوام که این خواهر و برادر، یعنی کریمه‌ی اهل بیت و امام رئوف، پیش خدا ضمانت همه‌ی دل‌های خسته رو بکنن.


[ چهارشنبه 91/6/29 ] [ 3:0 عصر ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 58
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 290042