ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم سلام --------------------- امشب داشتم فکر می کردم چقدر کار دارم، چقدر درس دارم که معلوم نیست کی و چه طور می خوام تمومشون کنم.. وای باید دو روز دیگه برگردم تهران، دلم برای خانوادم تنگ می شه.. چقدر نگران بعضی مسائلم.. چقدر دلم یه عالمه حس های متفاوت می خواد.. وای که... دلم خیلی گرفته بود و احساس استیصال می کردم... اما... نمی دونم تأثیر اون ایمیل فورواردی ای بود که قبلنا خونده بودم، یا شایدم احساس درونی خودم.. (ان شاءالله که حسش خالص مال خودم بوده باشه!) این که... یهو حس کردم چقدر خوبه که این قدر سرم شلوغ شده و پشت کنکور نیستم! یهو حس کردم چقدر احساس زیبایی دارم از یاد گرفتن... چه کیفی داره این قدر درس داشته باشی که ندونی از کجا باید شروع کنی! حس کردم چقدر خوبه گاهی در رفت و آمد بودن بین دو شهر؛ و زندگی توی دو مکان با دو شرایط متفاوت رو تجربه کردن... چه احساس لطیفی داره حس های متفاوتی که فکر می کنی باید به وجودشون بیاری.. یا بعضیاشون که خودشون کم کم بهت رو میارن.. خدایا! چقدر عاشق اس ام اس هایی هستم که هروقت می رم تهران، روزهای اول نبودنم بابا برام می فرسته... قربون دل تنگش برم... مامان که دست کم تا یه هفته لااقل روزی یه بار باید باهام حرف بزنه... --- خدایا شکرت! خدایا! نذار از توی بغلت جُم بخورم! [ پنج شنبه 90/8/19 ] [ 1:26 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |