تحلیل آمار سایت و وبلاگ آبان 90 - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

به نام خدای رحمن و رحیم

سلام

---------------------

امشب داشتم فکر می کردم چقدر کار دارم، چقدر درس دارم که معلوم نیست کی و چه طور می خوام تمومشون کنم.. وای باید دو روز دیگه برگردم تهران، دلم برای خانوادم تنگ می شه.. چقدر نگران بعضی مسائلم.. چقدر دلم یه عالمه حس های متفاوت می خواد.. وای که...
و هزار تا چیز دیگه...

دلم خیلی گرفته بود و احساس استیصال می کردم...

اما...

نمی دونم تأثیر اون ایمیل فورواردی ای بود که قبلنا خونده بودم، یا شایدم احساس درونی خودم.. (ان شاءالله که حسش خالص مال خودم بوده باشه!)

این که...

یهو حس کردم چقدر خوبه که این قدر سرم شلوغ شده و پشت کنکور نیستم!
چقدر قشنگه که دیگه به قول معروف درجا نمی زنم و حرکتم کند یا تند، اما رو به جلوئه...
چقدر دلنشین ه نشستن توی یکی از زیباترین محیط های دنیا یعنی کلاس درس، و درس خوندن با همه ی سختی هاش... حتی با وجود بعضی استادای بدقلق و نچسب! و بعضی مسائلی که توی هر اجتماعی ممکنه پیش بیاد..

یهو حس کردم چقدر احساس زیبایی دارم از یاد گرفتن...

چه کیفی داره این قدر درس داشته باشی که ندونی از کجا باید شروع کنی!
و تو هی حس کنی دیگه نمی کشی! اما بعد ببینی می کشی...
:)
چقدر قشنگ ه احساس استیصال به خاطر زیادی درسات! این یعنی تو داری جدی درس می خونی و بچه بازی نیست!
:)

حس کردم چقدر خوبه گاهی در رفت و آمد بودن بین دو شهر؛ و زندگی توی دو مکان با دو شرایط متفاوت رو تجربه کردن...
چقدر قشنگه داشتن یه خانواده ی عزیزتر از جون، که وقتی میای اهواز حضور زیباشون رو داری، و تهران که می ری دعای خیرشون بدرقه ی راهته...
چقدر مشکلات دردناکی که توی زندگی هست قشنگ می شه وقتی می بینی خانواده ت با چه ایمانی به خدا و چقدر صبور، دارن به آینده ای بدون اون مشکل نگاه می کنن.. چیزی که شاید برای هرکس به جز فرشته های زندگیم ـ مامان و بابای گلم ـ بعید یا شایدم محال به نظر برسه.. اما اونا چقدر قشنگ نگاه می کنن..
تو هم سعی می کنی شبیهشون بشی و غرق بشی توی رحمت خدا...

چه احساس لطیفی داره حس های متفاوتی که فکر می کنی باید به وجودشون بیاری.. یا بعضیاشون که خودشون کم کم بهت رو میارن..

خدایا! چقدر عاشق اس ام اس هایی هستم که هروقت می رم تهران، روزهای اول نبودنم بابا برام می فرسته... قربون دل تنگش برم...

مامان که دست کم تا یه هفته لااقل روزی یه بار باید باهام حرف بزنه...
چقدر دلم برای آغوش گرمش تنگ می شه...

---
با تمام حس های ضد و نقیضی که دارم، و با تمام دردهایی که گاهی حس می کنم دارن شونه هام رو می شکنن، اما دارم خوشبختی رو توی لحظه لحظه ی زندگیم حس می کنم...

خدایا شکرت!
خیلی دوست دارم...

خدایا! نذار از توی بغلت جُم بخورم!


[ پنج شنبه 90/8/19 ] [ 1:26 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 26
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 290010