ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
--------------
(1) یکی از جالب ترین تجربه ها می دونی چیه؟ این که اینقد گفتیم غار که واقعاً شد غار! تلویزیون نمی دونم چش بود که روشن نمی شد، و من هم حال و حوصله ی تعمیرکار و اینا نداشتم! حال خود تی وی رو هم نداشتم، دیگه 9 روز توی غاری واقعی به دور از اخبار روز دنیا زندگی کردم، خیلی هم خوب! البته از روز دوم سوم به بعد بیشتر احساس نیاز کردم به تی وی، به خصوص موقع درس خوندن یا غذاخوردن که وقتی تنهام فقط می خوام یه صدایی توی گوشم باشه! اما خب با آهنگ هایی که با لپ تاپ پخش می کردم این خلاء نیز تا حدود زیادی جبران گشت! (95 درصدشم گیر داده بودم به چند تا از آهنگای مرتضی پاشایی! ینی 9 شبانه روز همش مرتضی پاشایی گوش بدی اونم فقط 7-8 تا آهنگشو! )
صرف نظر از دستاوردهای نه چندان پربار، اما در مجموع غار بدی نبود، ولی خب دلم می خواست بیشتر تمدد اعصاب داشته باشم..
بازم خدایا شکرت :)
(2) یکی از لذت بخش ترین اتفاق ها می دونی چیه؟ این که بعد از حدود ده روز که برگردی خونه، عدد ترازو چیزی قریب به 2 کیلو کمتر نشونت بده! و خوشایندتر از اون می دونی چیه؟ این که وقتی برگشتی به روی خودت نیاری وزنت یه کوچولو کم شده، چون معتقدی 1.5 تا 2 کیلو که زیاد نشون نمی ده توی ظاهر آدم.. اما یهو ببینی که بهت می گن لاغرتر شدیااااا! این جاست که آدم ذوق مرگ می شه!
(3) یکی از طاقت فرساترین احساس ها می دونی چیه؟ این که فصل گوجه سبز معده ت داغون باشه و تو هر روز توی خیابون چشمک زدن گوجه سبزهای خوشگل رو ببینی و محبور بشی روشون چشم فرو ببندی! :| پارسال فصل گوجه سبز معده م اوکی اوکی بودا؛ امسال نمی دونم چرا همچین شدم، ایش!
(4) یکی از لج درآورترین صحنه ها می دونی چیه؟ این که توی اون شلوغی مترو، هرچی هم فاصله ت رو با دختره حفظ کنی بازم کلیپس گنده ش بره توی چشمت! درباره ی ارتفاع کلیپس بانوان جک های فراوانی هست؛ جا داره بعد از این به عرضشون هم بپردازیم!
(5) یکی از سخت ترین کارها می دونی چیه؟ این که با قاشق و چنگال یک بار مصرف اونم از نوع نامرغوب و نازک و شل و ولش غذا بخوری! :| از ناتوانی در تیکه کردن اشیائی مثل ته دیگ و گوشت که بگذری، زخم و زیلی شدن لب و دهان هم معضلی ه واسه خودش! ینی باور کن اگه می خواستن چاقو بسازن اینقد تیز و برنده نمی شد!
(6) یکی از ناراحت کننده ترین صحنه ها می دونی چیه؟ این که بعد از چند ماه که استاد مشاورت رو می بینی، ببینی انگار دوباره شیمی درمانی رو شروع کرده و باز هم کلاه به سر شده.. و لاغرتر و خمیده تر.. استاد نازنینی که اینقدر انسانه که نگو، اما سرطان شدیداً نحیف و داغونش کرده.. همون زمونی که باهاش کلاس داشتیم هم همین طوری مریض بود اما خب موهاش یه کم دراومده بود، ولی حالا دوباره... خدایا خوبش کن..
پ.ن. البته امید به زندگی این آدم واقعاً تحسین برانگیزه! (ترانه یادته پارسال درباره ش چی گفته بودم که؟ )
[ یکشنبه 93/2/21 ] [ 3:38 عصر ] [ گویای خاموش ]
[ ]
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
----------------
یه وقتایی یه چیزایی می یاد توی ذهنم، بعد تا می یام بنویسم هی حس می کنم نمی تونم منسجم بنویسم یا منظورم رو برسونم، اینه که دیگه بی خیال نوشتنشون می شم؛ این بار منسجم یا پراکنده بهرحال می نویسم.. دیگه اگر داغون بود هم مهم نیست..
راستش یه وقتایی احساس درخت بودن می کنم.. یه درختی که شاید زیادم سرسبز نباشه، شاید سایه ای هم نداشته باشه، شاید میوه و برگ و بار چندانی هم نداشته باشه، حتی شاید تنه ش تکیه گاه خوبی برای خستگی آدما هم نباشه.. اما بهرحال با آغوش باز پذیرای آدمایی ه که از کنارش می گذرن.. آدمایی که به هر دلیل وارد زندگیش می شن و یه مدت پیشش می مونن.. یه درختی که از ته دل، دل می بنده به رهگذرهاش.. رهگذرایی که یه مدت هم می مونن و عزیز می شن، و بعد خوب که درخت بیچاره رو دل بسته کردن، یهو (یا شایدم کم کم) از پیشش می رن.. دور می شن.. خیلی دور... سخته.. خیلی سخته.. خیییییلی سخته.. آخه یه آدمایی دور شدنشون دیگه خیلی سخته.. یه آدمایی نباید دور بشن، نباید برن.. کمر درخت می شکنه..
یه وقتایی خیلی برای این درخت تنها غصه می خورم.. درختی که شاهد اومدن ها و رفتن هاست.. رفتن هایی که هربار به خاطرش یه تیکه از وجود درخت از غصه زرد می شه، اما مجبوره به روی خودش نیاره تا...
اصلاً کاش می تونست چشماش رو ببنده که نبینه این همه رفتن رو... کاش می شد گوشاش رو بگیره که نشنوه این همه سکوت رو...
کاش پا داشت که اصلاً ول می کرد و می رفت (گرچه نمی تونه.. آخه عاشق رهگذراشه.. حتی اگه دیگه بهش نیازی نداشته باشن..) .. اما اگه پا داشت لااقل این قدر فقط...
دلم رهگذرهای خاص زندگیمو می خواد... دلم نه فقط پا، که دو تا بال می خواد.. که رها بشه و بره، اما باز هم از بالا حواسش به رهگذرهایی باشه که یه روزی درخته براشون مهم بود... درختی که هیچ وقت دلش نیومد رهگذراش تنها بمونن، اما آخرش همه می رن و خودش...
می دونم خیلی چرت نوشتم.. خیلی خسته م، همین.. [ یکشنبه 93/2/14 ] [ 4:51 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ ]
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
------------------
قبل از هر چیزی توجهتون رو به عکس ذیل جلب می کنم!
فکر کنم هرچی لازم بود رو گفتم دیگهههههه
آره دیگههههههه! تولد یه فرشته ای ه که هرسال فرشته های آسمون برای اومدنش به زمین گریه می کنن (حالا بماند که دو ساله بیچاره ها از شدت بهت و ناباوری و غصه دیگه اشکشون بند اومده )
مینا جان تولدت مبارک
مینا، گلای نرگس رو داشتی؟
---------------------------------
برات یه دنیا آرزوی خوب دارم ان شاءالله زیر سایه ی چهارده معصوم علیهم السلام دلت روز به روز شادتر بشه اینقده دعا دارمممممممم، اما دیگه بقیه ش تو دلم
آهان بذار این دو تا دعا رو از دلم دربیارم بگم ایشالا عمر با عزززززتتتتت داشته باشی ایشالا به زودی زوووووود مطبت رو بزنی و جماعتی رو از بی دکتری نجات بدی بگو آمییییییییییین!
تقدیم به شوما دکتر مهربون
حالا بفرمایید کیک (کیک های روانی )
---------------------
مینای گلم، بازم تولدت مبارک
[ چهارشنبه 93/2/10 ] [ 11:41 عصر ] [ گویای خاموش ]
[ ]
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
-----------------
(1) خوبید؟
(2) راستش می خواستم برای روز مادر آپ کنم، که نشد.. خیلی زشته که با این همه تأخیر تبریک بگم؟
با تأخیر، میلاد حضرت فاطمه سلام الله علیها مبارک و باز هم با تأخیر، روز مادر رو به همه ی مامانای گل، به خصوص مامان عزییییییییز خودم تبریک می گم
اینا هم کیک های روز مادرمون (که البته تا الآن خب دیگه اثری از آثارشون باقی نیست )
ایشون کیک گردویی هستن
(ایش، اومدم تور پلاستیکی رو از روش بردارم یهو پودرقندهاش پخش شد! )
ایشون هم کیک سیب (دارچینی)
اینم هردوش با هم
نوش جونمون
(3) امروز داشتم می رفتم جایی، بعد توی خیابونمون یه صحنه ی بامزه و درعین حال ناراحت کننده دیدم. یه شرکتی هست توی خیابونمون، بعد این در واقع یه خونه ی مسکونی بوده که شرکتش کردن. این خونه هه دم درش (توی حیاط) یه اتاقک انباری مانند داره. صبح که رد می شدم یه بلوک مشبک که توی دیوار این خونه (سمت خیابون) هستش و در واقع حکم هواکش داره برای این اتاقک ه توجهم رو جلب کرد: دیدم از توی این بلوک ه سر یه گربه اومده بیرون! با این که علاقه ای به گربه ندارم، اما خیلی بامزه بود! گربه هه هی یه مدل بامزه ای زبون درمیاورد زبونش کوچولو و قررررمز، خلاصه بامزه بود. اما یهو متوجه شدم که این گربه ی بخت برگشته سرش اون تو، بین شبکه های بلوک، گیر کرده! :| ینی بدنش داخل اتاقک بود، سرش توی خیابون! دیگه نمی دونم چه طوری سرش رو اورده بوده بیرون که دیگه نمی تونست برش گردونه. می خواستم مث توی این فیلما بگم آقا یکی آتش نشانی خبر کنه اما خب حضار خودشون داشتن کمک می کردن! یکی دو تا آقا و یه خانوم و یه بچه اونجا بودن، که آقاهه می خواست سعی کنه کمکش کنه سرش از اون داخل رد بشه. اول گربه هه رو پیشتش کرد که مثلاً بترسه و شاید این طوری بتونه خودش رو نجات بده، که نشد! دیگه منم دلم یه جوری شده بود از دیدن اون صحنه، به خصوص که می ترسیدم بخواد با دستش وارد عمل بشه و صورت گربه رو هل بده و من از فکرشم چندشم می شد! دیگه محل رو ترک کردم. یه کم که دور شدم پشیمون شدم چرا عکس نگرفتم ازش خلاصه رفتم و یکی دو ساعت بعدش که برگشتم، دیدم یه قسمت از اون بلوک مشبک (مرز بین دو تا شبکه) رو شکستن تا جا باز بشه. و خب گربه هه نبودش؛ درش اورده بودن. یه مقدارم موی گربه روی بلوک مذکور دیده می شد!
(4) نمی دونم یادتونه یا نه، این که یه بار که از گلدونای نورگیرمون گفته بودم، درباره ی پیچکی هم گفته بودم که هنوز کوچیک بود و من می خواستم اگر تا عید پرتر شد، بذارمش لب پنجره. خب بعد دیدیم لب پنجره عرضش کمه و گلدون ه درست جا نمی گیره، دیگه بی خیالش شدیم. تا این که دو سه روز پیش تصمیم گرفتیم از اون میله های بالا با طناب آویزونش کنیم طوری که قرینه ی اون یکی پیچک ه بشه، بعدشم روی یه طناب دیگه شاخه های این دو تا گلدون پیچک رو بپیچونیم و مدل بدیم. خلاصه، این گلدون کوچیکه رو که آویزون کردیم متوجه یه چیز جالب شدیم! ما همش دیده بودیم که این گلدونه پرپشت شده، اما شاخه هاش زیاد بلند نشدن. ولی وقتی آویزونش کردیم، دیدیم شاخه هاش تو هم پیچ خوردن؛ پیچشون رو که باز کردیم، دیدیم همش 4-5 تا شاخه بیشتر نیستاااا (فکر می کردیم بیشتر باشن)، اما بلننننند! ینی از شاخه های اون پیچک بزرگه که خیلی وقته گلدونش رو آویزون کردیم هم بلندتر شده بودن! نگو این بیچاره چون پایین بوده (البته از زمین یه 30 سانتی فاصله داشته)، شاخه هاش نتونستن آزاد بشن و تو هم پیچ خوردن و ما تا حالا فکر می کردیم این رشد زیادی نداشته!
برداشت روانشناسانه ای که اون لحظه به ذهنم رسید : اگر به کسی فرصت و فضای مناسب برای رشد داده نشه، اون بیچاره توی خودش فرو می ره و نمی تونه خودش رو نشون بده، در حالی که ممکنه استعدادش از بقیه خیلی هم بیشتر و بهتر باشه!
(5) واااااااااااااااای خدا! آدم تولد دوستی مثل لاله رو یادش بره تبریک بگه؟! واقعاً زشته! :| از دو سه هفته قبلش یادم بودااااا! اما الآن وارد پنجم اردیبهشت شدیم و من ِ بووووووووق هنوز تولدش که 31 فروردین بود رو تبریک نگفتم :|
ضایعی قضیه این جاست که من روز 31 فروردین بهش اس زدم و روز مادر رو تبریک گفتمااااااا، اونوخ تولدش رو حواسم نبود :(
ولی اون حتی امسال با حال داغونش به خاطر بچه ش (هنوز خوب نشده :( دعاش کنید..)، تولد من رو یادش نرفته بوداااا.. هوم :(
(6) با تشکر از دوستان دیگه ای که توی وب هاشون درخصوص تبلیغ مزخرف کیک شیرین نوین ابراز انزجار کرده بودن در ادامه باید بگم که ای خدااااااااا! تبلیغ جدیدش چقد بدترهههههه! اولش چند تا بچه ی لوس میان تشکر می کنن از این که مردم از شعر شاد تبلیغ قبلی ه چقده خوششون اومده بوده (همون تبلیغ ضایع ه)!!!!!، بعدش باز همون بچه ها می یان یه خلاصه ای از شعر جدیدی که قراره خونده بشه رو می گن، بعد اون چند نفر می یان شعرشون رو می خونن، بعد دوباره بچه ها میان یه کم جیرجیر می کنن ، بعد تموم می شه!
شعری که توی عید می خوندن درباره ی عید و فروردین بود؛ حالا توی این یکی از همه ی ماه های سال نام برده می شه، و این یعنی می خوان تا آخر سال همین رو پخشش کنن لابد!
[ جمعه 93/2/5 ] [ 3:33 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ ]
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
-------------------
همیشه گفته م و بازم می گم که پاییز و زمستون رو خیلی دوست دارم، اما دو فصل دیگه رو...
امسال هم انگار می دونستم نباید بهار بشه... اصن یه حسی بهم می گفت نبااااااااید بهار بشه.. می دونستم بهار از هر زمستونی سردتر و بی رحم تر و فراموشکارتره...
دلم نمی خواست گرمای زمستون تموم بشه! . . .
سردمه!
پ.ن. عکس رو روی حساب حس سرماش انتخاب کردم، اما تا گذاشتمش یهو این شعر خودش اومد سر زبونم (که خب اتفاقاً همچین بی ربط هم نیست..)
دست ها می سایم، تا دری بگشایم بر عبث می پایم، که به در کس آید در و دیوار به هم ریخته شان بر سرم می شکند.. [ جمعه 93/1/29 ] [ 4:32 عصر ] [ گویای خاموش ]
[ ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |