• وبلاگ : ترجمه ي زندگي
  • يادداشت : ببار اي بارون ببار...
  • نظرات : 5 خصوصي ، 31 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    من که يه مدت با سوسکا زندگي کردم
    شب . نصفه شب از روم رد ميشدن مثل جن زده ها بيدار ميشدم و داداشمو بيدار ميکردم که بيا سوسک بکش :دي
    يادتونه که ؟
    با دمپايي نشونه گيري ميکرديم تا سوسک ميومد بيرون متلاشيش ميکرديم .. آخرياش ديگه يه سوسک کش ماهر شده بودم

    (نشون به اون نشون که اون موقع ها که داشتن سيستم فاضلاب رو زير زميني ميکردن سوسک ها به بيرون مهاجرت نمودند و اين خاطره شيرين را برايمان رقم زدند )
    پاسخ

    سلام
    :(((
    :دييييي
    :تشويش!
    سوسک از روت رد مي شد؟!
    يعني من اگه بودم ديگه الآن زنده نبودم، همون جا سکته هه رو زده بودم!
    سوسک مي ترکونديد؟! :s
    :دي
    :تشويش