• وبلاگ : ترجمه ي زندگي
  • يادداشت : خوشمزه اما غريب...
  • نظرات : 5 خصوصي ، 49 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + تران 
    گويااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

    اتفاقا کاملا شوخي بود (البته کاغذ کادوش وگرنه باطنش جدي بود و از ته ته دلم )چون انقدددددددر خوابم ميومد و چشمم درد ميکرد که دوست نداشتم کسي آپ کنه که مجبور شم برم بخونم !!!!!
    يادته گفتم روزا وقت کم ميارم ...خب فکر کن به دلايل مختلف هي روزهات پر بشه و نرسي بدرسي..
    ديشب با هزار ترفند بيدار ماندم همي... و امروز از ساعت 4 ديگه مغزم خواب ِخواب بود...به زور بيدار ماندم که از درس فردا حداقل 2 صفحه بخونم ... وقتي رسيدم خونه هم بهرحال (مرده يا زنده )وبگردي واجبه ديگه ...
    اين شد که ديگه رگ هاي چشمام به دست و پام افتاده بود که ؛ ديوانه !منو بيشتر دوس داري يا رب انارتو!:دي
    و نتيجتا نتيجه ميگيريم کهههههه حواسم نبود محض تلطيف کامنت شکلک بگذارم حتي در حد دو نخطه دي

    دونخطه پرانتز سمت راستي!!:دي

    پاسخ

    سلام
    :دييييييي
    آخي نازي خو بگير بخواب :)
    "رگ هاي چشمام به دست و پام افتاده بود"
    چه جمله ي معرکه اي!
    مي دونستي ادبيات خيلي زيبايي داري؟ :)
    اوه حواسم نبود! خب اديبي ديگه! :)
    تران؟ در کنار ترجمه، نويسندگي رو هم امتحان کن، جدي مي گم قلم و کلاً زبان خيلي قشنگي داري..
    به خاطر همين يه جمله نمي گما! مدت هاست نوشته هات رو زيرنظر دارم :دي :)
    ايشالا نمايشگاه سال ديگه يا فوقش سال بعدش مي زني روي دست اميرخاني :پي
    به جز اين جمله ي قبلي که شوخي بود، بقيه ش رو «خيلي جدي» گفتم.. بهش فکر کن.. :)
    (با تشکر، ستاد کشف استعداد جوانان :پي)
    در اون مورد هم اون قدرام جدي نگرفتم، اما يه کلافگي اي توي لحنت بود، يه حس ناآشنايي برام داشت.. همين..
    :)