• وبلاگ : ترجمه ي زندگي
  • يادداشت : امان از روزگار...
  • نظرات : 2 خصوصي ، 15 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام
    گاهي وقتا دلم ميخواد بچه هام هنوزم کوشولو بودن.. از سرو کولم بالا ميرفتن.. دلم ميخواد ميتونستم هنوزم وقتي از کار روزانه خسته ميشم محمدو بغل کنم و برم تا سرخيابون يه چرخي بزنم برگردم تا خستگيم در بره.. دلم ميخواست هنوزم ميتونستم در آغوش بکشمشون و تا جايي که قدرت دارم فشارشون بدم اونقدر که صداي فريادشون بلند شه.. دلم ميخواد هرجور که ميشه .. هرچي که ميشه.. بچه هام پيشم باشن .. دورم باشن.. گاهي که يکيشون نيست.. بارها و بارهاميرم در اتاقشو باز ميکنم و باحسرت به اتاق خاليش نگاه ميکنم.. امسال تابستون پيش اومد روزايي که هيچ کدومشون خونه نبودن.. روزاو شبايي که ترس به دلم راه پيدا کرد.. که چند سال ديگه وقتي هرکدوم برن سرخونه زندگيشون .. من دووم ميارم؟
    ما هرچي داريم براي بچه هامون داريم.. ايثار ميکنيم.. از خواسته هاي خودمون ميگذريم فقط براي اينکه بچه هامون به خواسته هاشون برسن. و چقدرخوبه که بچه ها وقتي بزرگ شدن.. وقتي کسي شدن .. يادشون نره که اين موفقيتهارو مديون چه کساني هستن.. وقتي که بزرگ ميشن پدر مادراشونو کوچيک نبينن.. والدين وقتي سنشون بالا ميره دلنازک ميشن.. توقع احترام بيشتري از بچه ها دارن.. پس بهشون احترام بذارين و بذاريم.
    راجع به پست قبليتم همينجا نظرمو ميگم چون ميترسم مثل وبلاگ بقيه اجازه نظر دوباره بهم نده ..
    ميدوني چيه گوياجان .. منم خيلي وقتا حرفاي زيادي براي گفتن دارم.. دهنم پر از حرفه.. اما بادهن پر که نميشه حرف زد :(