سلام عزيز دل
با خوندن اين متنت ياد خودم افتادم.
نميدونم تداعيم درسته و مرتبط به حس تو هست يا نه.
روزاي اولي كه عارفه به دنيا اومده بود خيلي كم خواب و بد خواب بود.طوريكه تا صبح مجبور بوديم بيدار باشيم و دور اتاق راهش ببريم.شرايطم همه جوره تغيير كرده بود و تقليل انرِژي رو تو وجودم حس ميكردم.اون روزا همه ارزوم اين بود كه خوابش تنظيم بشه و بعدش ديگه هيچي نميخوام.
وقتي توي هفته هاي بعد زردي شديد گرفت و مجبور شديم از كوچولوي چند روزم هشت بار خون بگيريم اون وقت راضي بودم به اون شب بيداريهاي طولاني و تنها ارزوم خوب شدن عارفه بود.
يه زماني بزرگترين سختي ها ميشه قابل تحملترينشون ..
به نام خدا
سلام
خدا تو مشکلات به همه صبر بده
خوب شد منم روشن کردين با اين مطلبتون
اما نميدونم چه حکمتي داره
بايد صبرم زيادتر بشه و اميدوار تر بشم
راستي الان که ميخوام اين پاسخ رو ثبت کنم کد امنيتيم اگه گفتين چيه؟
0666
ياد 2066 افتادم
خدايا شكرت!
من هم بخاطر گوياجونم ممنونتم ... شكرت!