• وبلاگ : ترجمه ي زندگي
  • يادداشت : تولدي دوباره...
  • نظرات : 1 خصوصي ، 18 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    سلام عزيز دل

    با خوندن اين متنت ياد خودم افتادم.

    نميدونم تداعيم درسته و مرتبط به حس تو هست يا نه.

    روزاي اولي كه عارفه به دنيا اومده بود خيلي كم خواب و بد خواب بود.طوريكه تا صبح مجبور بوديم بيدار باشيم و دور اتاق راهش ببريم.شرايطم همه جوره تغيير كرده بود و تقليل انرِژي رو تو وجودم حس ميكردم.اون روزا همه ارزوم اين بود كه خوابش تنظيم بشه و بعدش ديگه هيچي نميخوام.

    وقتي توي هفته هاي بعد زردي شديد گرفت و مجبور شديم از كوچولوي چند روزم هشت بار خون بگيريم اون وقت راضي بودم به اون شب بيداريهاي طولاني و تنها ارزوم خوب شدن عارفه بود.

    يه زماني بزرگترين سختي ها ميشه قابل تحملترينشون ..

    پاسخ

    سلام... خوشحال شدم از حضورت نگين جان ... نمي دونم چقدر مي تونم اين مثال رو با حال خودم تطبيق بدم... درباره ي اون صحبتت هم، چشم، به زودي ان شاءالله... الهيييي! الآن حال عارفه خوبه ديگه؟ خدا حفظش کنه براتون :)