سلام عزيز دل
با خوندن اين متنت ياد خودم افتادم.
نميدونم تداعيم درسته و مرتبط به حس تو هست يا نه.
روزاي اولي كه عارفه به دنيا اومده بود خيلي كم خواب و بد خواب بود.طوريكه تا صبح مجبور بوديم بيدار باشيم و دور اتاق راهش ببريم.شرايطم همه جوره تغيير كرده بود و تقليل انرِژي رو تو وجودم حس ميكردم.اون روزا همه ارزوم اين بود كه خوابش تنظيم بشه و بعدش ديگه هيچي نميخوام.
وقتي توي هفته هاي بعد زردي شديد گرفت و مجبور شديم از كوچولوي چند روزم هشت بار خون بگيريم اون وقت راضي بودم به اون شب بيداريهاي طولاني و تنها ارزوم خوب شدن عارفه بود.
يه زماني بزرگترين سختي ها ميشه قابل تحملترينشون ..