• وبلاگ : ترجمه ي زندگي
  • يادداشت : با همه ي بي سر و ساماني ام...
  • نظرات : 2 خصوصي ، 8 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + گوياي خاموش 

    به نام خدا

    سلام

    شعري ديگر از همين شاعر:

    آن بهاري باغها و اين زمستاني بيابان

    ناگهان ديدم که دورافتاده ام از همرهانم
    مانده با چشمان من دودي بجاي دودمانم
    ناگهان آشفت کابوسي مرا از خواب کهفي
    ديدم آوخ قرن ها راه است از من تا زمانم
    ناشناسي در عبور از سرزمين بي نشاني
    گرچه ويران خاکش اما آشنا با خشت جانم
    ها ... شناسم اين همان شهر است شهر کودکي ها
    خود شکستم تک چراغ روشنش را با کمانم
    مي شناسم اين خيابان ها و اين پس کوچه ها را
    بارها اين دوستان بستند ره بر دشمنانم
    آن بهاري باغ ها و اين زمستاني بيابان
    ز آسمان مي پرسم آخر من کجاي اين جهانم ؟
    سوز سردي مي کشد شلاق و مي چرخاند و من
    درد را حس مي کنم در بند بند استخوانم
    مي نشينم از زمين سرزمين بي گناهم
    مشت خاکي روي زخم خونفشانم مي فشانم
    خيره بر خاکم که مي بينم ز کرت زخم هايم
    مي شکوفد سرخ گل هايي شبيه دوستانم
    مي زنم لبخند و برمي خيزم از خاک و بدين سان
    مي شود آغاز فصل ديگري از داستانم