وبلاگ :
ترجمه ي زندگي
يادداشت :
صدامو داري؟
نظرات :
3
خصوصي ،
20
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
rvn
منم يه جوجه داشتم بهم عادت کرده بود. خروس شده بود. بعد منم از جيوانات کلا ميترسم. حالا من هرجا ميرفتم اين دنبالم ميومد!
فک کن چه زندگي مسالمت آميزي داشتيم با هم! اون دوسم داشت و من ازش مي ترسيدم! با حفظ فاصله :))
آخرشم داروي سوسک خورد مرد :( جون دادنشو ديدم :((
پاسخ
:دييييي واي ما يه سالي (فک کنم راهنمايي بوديم) يه بار به اصرار داداشم بالاخره مامان سه تا جوجه خريد (من که هميشه از اين چيزا مي ترسيدم و فراري بودم)، بعد اينا تو حياط خلوتمون بودن. يه وقتا مي رفتيم تو حياط خلوت که مثلاً لباس پهن کنيم، حواسمون نبود که اينا اونجان، بعد يهو مي ديدي سه تا جوجه بدو بدووووووووووووووووووو از ته خياط خلوت دارن ميان طرفت!!! بعد اينقده باحال بودن، مي دويدن مي دويدن، بعد يهو تا مي رسيدن نزديکت يهو با پاهاشون ترمز مي گرفتن (يه پاشونو مي ذاشتن جلوتر و باهاش ترمز مي گرفتن :دي)! واي من که هربار حضور اينا يادم مي رفت و هربار با ديدن اين صحنه که دارن ميان طرفم حيييييييييييييييييييييييغ فرااااااااااااااااااااااااار! :))))))))))))))) اصن يه وضي! خوش و خرم مي رفتم تو حياط خلوت و يهو با ديدنشون واااااااااااي خداااااا نهههههههههههههه! :دي / آخرشم بزرگ شدن (يه چيزي بين جوجه و مرغ و خروس)، بعد نمي دونم چي شد مريض شدن. يکي شون چشمش قلمبه شده بود، نمي دونم پاش مي لنگيد و اينا، خلاصه حسابي کج و کوله شده بودن و يه وضع اسف باااااااااااري داشتن که نگو... بعد ديگه مامان سپردشون دست نمي دونم کي که خلاصشون کنه راحت شن بدبختا :| / پايان جوجه ي تو هم غم انگيز بود :|