تحلیل آمار سایت و وبلاگ صدامو داری؟ - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

--------------

 

دیروز کمی و امروز کلی بارون بارید، هنوزم یه کم می باره یه کم قطع می شه.

 

 

دم غروب رفتم تو حیاط؛ نم نم بارون بود و صدای اذان از مسجد محل شنیده می شد..

دعا کردم.. همه رو...

 

 

 

به امید اجابت..

 

------------------------------------

 

 

(1)

کمی پیش صدای ویبره ی گوشیم بلند شد.

همین طوری که داشتم فکر می کردم ینی کی می تونه باشه این وقت شب؟ شوخی، خودمو به گوشی رسوندم. دیدم یه میسد کال دارم، و الآنم پشت خط یکی از دوستای دوره ی دبیرستانمه که زمون کارشناسی هم توی یک دانشکده بودیم. اون ادبیات انگلیسی می خوند و یه ترم از من بالاتر بود؛ همون زمون ِ دبیرستان و بعدش با هم زبانکده هم می رفتیم.

یه دوست نه چندان نزدیک اما نه چندان دور، که حالا بعد از حدود یک سال و نیم که از هم بی خبر بودیم زنگ زده بود.

تلفن رو جواب دادم، سلام و احوال پرسی و اینا؛ بعد گفت ببخشید گوشیم دست طهورا (دختر دو ساله ش) بود، همین طوری شماره ی تو رو گرفت و منم اول سریع قطع کردم، بعد دیگه گفتم هم بده که ببینی این وقت شب زنگ زدم و قطع کردم، هم این که خواستم صدات رو هم بشنوم و اینا.

خلاصه یه چند دقیقه ای حرف زدیم و بعدم بای بای.

اما من یهو رفتم توی گذشته و به یه عالمه خاطره گفتم های های!

خاطراتی که لزوماً با اون دوستم هم نبودنا، اما مال یه زمونی بودن که اونو می دیدم.

از اول دبیرستان بگیر تا پیش دانشگاهی تا پشت دانشگاهیترسیدمشوخی تا 4 سال دانشگاه..

این همه سال.. خودش یه عمره ها..

 

نمی دونم دلم برای اون روزا تنگ شده یا نشده.. نمی دونم از رفتنشون خوشحالم یا ناراحت..

هیچی نمی دونم..

فقط می دونم بغض کردم..

بغض کردم به خاطر خیلی خاطرات.. به خاطر خیلی روزهایی که گذشت؛ روزهای دانشگاه و غیردانشگاه.. به خاطر بعضی شادی ها و غصه های اون همه سال.. به خاطر بعضی دلخوشی هایی که اون سال ها کمتر یا بیشتر بودن.. به خاطر مشکلاتی که اون موقع خیلی کمرنگ تر بودن.. به خاطر خیلی چیزا که اصن کلمه ندارم براشون..

 

حتی یاد تماس یک سال و نیم پیشش هم که افتادم بغض کردم.. اون سفر مشهد آخر که...

 

 

هووووووووووم..

اصن با این تماس حال و هوام یه طور خاصی شد..

هههههههیییییییییییی روزگار...

 

 

(2)

مامانم تعریف می کنه بچه/نوجوون که بوده توی حیاط خونه شون زیاد گربه میومده؛ بعد مامان هم خیلی باهاشون خوب بوده و بهشون می رسیده و غذا و اینا می داده، طوری که تو خونه بهش می گفتن مامان ِ گربه ها :))

گربه ها هم دیگه می شناختن کی باهاشون خوبه، دوسش داشتن و دور و برش بودن.

دیگه خب گربه ها اونجا زندگی می کردن و خیلی هاشون همون جا هم می مردن.

بعد مامان می گه چند مورد (انگار دوبار) پیش اومد که گربه ای مریض بود یا هرچی، خلاصه معلوم بود داره می میره. بعد دم مردنش که دیگه خیلی داغون بوده، میومده کنار مامان، یه دوری دور مامان می زده و یه کم بعدش می مرده.. :|

حتی 1 بار مامان خواب بوده، بعد خب اتاقی که توش بوده به حیاط در داشته؛ گربه هه اومده تو اتاق، مامان که بیدار شده می بینه یه گربه مرده کنارشه! (یه خاطره ی بسیار چندش هم در این زمینه داره :دی)

 

اسمش رو بذاریم دوست داشتن یا عادت یا...

اما دوس داشته حتی مرگش هم کنار اونی باشه که براش عزیزه..

 

 

(3)

واقعاً صدامو داری؟

 

هوم.. خب داری..

فقط..

فقط انگار من صداتو ندارم.. تو که خودت می دونی چی خلق کردی.. پس یه کم واضح تر لطفاً..


[ دوشنبه 92/10/16 ] [ 7:58 عصر ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 171
بازدید دیروز: 55
کل بازدیدها: 286212