• وبلاگ : ترجمه ي زندگي
  • يادداشت : اين گردونه تو کي داره مي چرخونه؟
  • نظرات : 1 خصوصي ، 11 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + رب 
    هههههههههههههه بابا عجب روح پررويي دارم چرا برنميگرده خونههههه:))))
    من حتي خواااااااااااي دکتري هم نميبينم ..باز خوبه خوابشو ميبيني!:))
    :دي! روح منو خونه دوستاتم ميبري؟:)) دستت درد نيات ببرش بگرده بچه :)) ...اتفاقا از ديروز درگير روسريمم هي بد واميسته:))
    پاسخ

    کلاً اين طوره، هرچند وقت يک بار روحت يه مدت مياد تو خوابم :دي معمولاً هم حضورش رو بهت اعلام کرده م :)) / نه خب توي خواب که دکتري نبود :))) / آرههههه، تازه اگه بچه خوبي باشه مي برم کلپچ هم بهش مي دم :پي .. تازههههه، خودمم بار اولي بود که خونه اين دوستم مي رفتم :ديييي يني تران، واقعاً به هرچي فکر مي کنم مي ياد تو خوابم؛ مثلاً همين دوستم بيش از يه ساله اومدن اهواز (قبلاً شهر ديگه اي بودن)، بعد يه مدت هي مي گفت همو ببينيم و يه روز بيا خونه م و اينا، که خب اصلاً فرصت ديد و بازديد دست نمي داد. بعد دفعه پيش که تهران بودم، اس زد که دلم تنگ شده و اينا، و من که خودمم دلم مي خواست ببينمش شديداً حس بي معرفتي بهم دست داد که به جز يک بار اونم کوتاه ديگه نشده ببينمش. بعد خب اين دوستم و يه دوست ديگه که بعد از ليسانس مزدوج شدن (با هم نه ها :دي مي دونم جمله م کژتابي داشت :دي) و هردوشون بچه دار هم شدن، دوباره به درس رو اوردن و امسال با همديگه ارشد قبول شدن، آموزش يوني چمران :) بعد خو هردو دوستاي نسبتاً نزديکم بودن. اون روز که اس زد بهش گفتم ايشالا از تهران که برگردم يه روز ميام يوني پيشتون؛ که نشد برم :| بعد چند شب پيش داشتم فک مي کردم که من دوباره هم دارم مي رم تهران و هنوز نرفتم پيش اينا :| اين شد که يهو خوابشونو ديدم :))) فقط نمي دونم تو اون وسط چه کار مي کردي :پيييي /// هههههههههههه روسريتو چشم زدم؟! :دييي