وبلاگ :
ترجمه ي زندگي
يادداشت :
قطار، مي رود آهسته روي ِ ريل دلم... (2)
نظرات :
5
خصوصي ،
42
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
داود نجفي
يا خدا
من ادامه مطلب را نديده بودم
دوتا حدس ميشه زد
1- يا اينکه شما سرعت تايپتون خيلي بالاست يعني يه چيزي در حد من
2- يا اينکه شما از روزي که توي قطار بودين داشتين تايپ ميکردين
در ادامه بايد بگم بعضي رويدادها از يه زاويه خنده دار هستند و از يه زاويه گريه دار
بايد ديد به حال چه کسي بايد گريه کرد و به حال چه کسي خنديد
امروز داشتم قيمت ماشينهاي توي بازار را ميخوندم ، بعد برام سوال پيش اومد که بايد بخندم يا بگريم؟؟؟
کلا يه ضرب املثل معروف هست که ميگه تو مو ميبيني و من ريزش مو
پاسخ
سلام مجدد ... اين که توي کامنت قبل نوشتيد يه عده دستشون به دهنشون مي رسه و يه عده نه، فکر کردم ادامه مطلب رو خونديد که اينو مي گيد.. آخه.. خب، من البته هرچيزي که توي اون سفر اتفاق افتاده بود رو نوشتم و اصلاً قصد مقايسه نداشتم، اما به طور ضمني دقيقاً همين دو دسته اي که شما ازش اسم برديد با هم مقايسه شدن.. بچه اي که نداشت و براي يه چيز کوچيک نيم ساعت تمام به مادرش التماس کرد، و مادري که شرمنده ي بچش بود..؛ و بچه ي توي قطار که خداروشکر حسرت چيزي به دلش نبود، و مادري که پيش بچه ش سربلند بود... درد داره اين قصه هاي واقعي ِ زندگي، درد داره به خدا... // هه هه، نه خب اينو توي سه قسمت (سه مرحله) نوشتم، و البته سرعت تايپمم خوبه! :)) از توي قطار هم ننوشتم، پس مي تونيد به حافظه م يه ماشاءالله جانانه بگيد :پي (لاحول ولا قوة الا بالله :فوووووت)