وبلاگ :
ترجمه ي زندگي
يادداشت :
قطار، مي رود آهسته روي ِ ريل دلم... (2)
نظرات :
5
خصوصي ،
42
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
پارسا زاهد
به نام خدا
سلام
خيلي جالب تعريف کردين. انگار قضيه فيلمنامه از همين قطار اوليه شروع شده بودا نه؟ :دي پيرو کامنتهاي شما و خانم ترانه تو وبلاگم :)
ولي با عرض پوزش يه چيزي بگم. اونم اينکه: با اينکه خيلي قشنگ خوب تعريف کردين و به تصوير کشيدين، اما اگه اين قرار بود صحنهاي از يه فيلم بشه، اين صحنه رو ميزدم کانال ديگه شايد اونجايي که دختره به آرزوش رسيد رو فقط نگاه ميکردم.
نميدونم خوب شد يا بد شد(از نظر مادره) اما شايد خوب شد که وقتي نقش اول (شما) :) داريد ميريد و کم کم صداي دخترک داره بين همهمه گم ميشه، صدايي همراه با شادي هستش. دست کم اينجا يه غصه و يه شادي وجود داره. وگرنه اگه دخترک غمگين بود تو تا غصه وجود داشت هم غصه مادر و هم غصه دخترک.
با اينکه مادر از ته دلش شايد راضي نشده بوده اما وقتي خنده دخترش رو ديده حتماً لبخندي به چهرهش نشسته :)
پاسخ
سلام ... شايد هرکس ديگه اي هم باشه دلش نخواد اين قصه ي تلخ رو ببينه، و ترجيح بده بزنه کانال ديگه.. اما «درد» اين جاست که اين، فيلم و قصه نيست.. متأسفانه اين فقط يه تصوير کوچيک و مختصر از «واقعيت هاي زندگي»ه.. مگه مي شه چشم ها رو بست و زد يه کانال ديگه؟ .. حتم دارم شما هم نمي تونيد.. // بله خداروشکر.. وگرنه به اين راحتي ها نمي تونستم اون همه خواهش و تمناي کلام و نگاهش رو فراموش کنم.. راستش رو بخوايد هنوزم نمي تونم... خب، من فقط يک برش از زندگي اون دو نفر رو ديدم و تا حدودي به تصوير کشيدم.. وگرنه خدا مي دونه اين بچه هر روز چه حسرت ها که نمي کشه... اما بازم خوشحالم که لااقل ديروز خنده ش رو ديدم..