• وبلاگ : ترجمه ي زندگي
  • يادداشت : اين روزها که مي گذرد...
  • نظرات : 16 خصوصي ، 61 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + رب 
    بيا ! الي هنو نيومده خودشيريني هم کرد :/

    :))
    ......................................................
    بيا با وجود يه همچين همسايه هايي چرا نبايد حس کنم خونمون جن داره !!
    همين الان قبض برق و از لاي در به داخل هدايت نمودندي ! بدون هيچگونه سر و صداي اضافي :)))

    پاسخ

    سلام الييييييي، خوبي اليييييييييييي؟ ... پس از چند دقيقه: ع تران تو هم اين جايي؟! خو سلام! :پيييييييي /// چرا همش منو مي بري تو خاطرات؟! :))) .. شب بود، مثلاً 9 و 10 شب، يهو ديدم يکي محکمممممممم مي زنه به در! يه کم جا خوردم، گفتم بله؟ کيه؟ بفرماييد؟ جواب نداد و همچنان به در کوفت! ماماااااااان! دونخطه تشويش! تا خودمو رسوندم به در.. همچنان تققققققق تق تق، بدون هيچ گونه صداي آدميزاد! هق! اومدم از توي چشمي نگاه کنم در حالي که واقعاً ديگه ترسيده بودم! يني کم کم داشتم آماده مي شدم جيغ و داد راه بندازم :پييييييييييي تا چشممو بردم نزديک که ببينم، يهو صداي بچه ي سه چهار ساله ي مدير ساختمون اومد که مي گفت: خاله خاله درو وا کن! :))) دونخطه اي کوووووووووووفت، اي مرررررررررض! خو عين آدم همون اول حرف مي زدي!!! :)))) درو وا کردم ديدم رسيد ِ شارژو اورده!! // حالا زيادم ربط نداشت، اما هردوش تو ژانر ترس بود ديگه :))) ... اندازه ده تا پست توي همين چند کامنت حرف زدم!! يني عمراً که ديگه حالا حالاها آپ کنم! :))