• وبلاگ : ترجمه ي زندگي
  • يادداشت : تا تو نگاه مي کني...
  • نظرات : 16 خصوصي ، 42 عمومي
  • پارسي يار : 0 علاقه ، 3 نظر
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + منم 
    بخند کودک همسايه

    من اندوه‌هاي زيادي را ديدم

    که سر پيچ همين خيابان

    چشم انتظار بزرگ‌سالي تو هستند ...


    رويا شاه حسين‌زاده

    پاسخ

    سلام... دونخطه ههههييييييييييي . . . // يکي از چيزايي که تازگي به سرم زده اينه که.. خب.. من خو هيچ‌وقت با بچه‌ها (بيشتر غريبه ها البته) خيلي خوب نمي‌تونم رابطه برقرار کنم، يني طول مي‌کشه تا بتونم باشون دوست بشم.. اما تازگي احساسم يه‌کم عوض شده؛ دلم مي‌خواد برم وسط يه عالمه بچه (مثلاً مهدکودک) و باشون حسابي بازي کنم و چيز ميز يادشون بدم و همراه باهاشون بخونم و جيغ بکشم و بخندم.. بعد يه کلييييييييي که سروصدا کردن و حرصم دادن، همچين که اومدم عصباني بشم، يهو يادم بياد که اينا اذيت کردنشونم همچين آزاري نيست! چون معصومانه‌ست... آزار اصلي مال آدم‌بزرگاست... از دنياي پر دوز و کلک و «پر از بدبيني» آدم‌بزرگا دلم گرفته.. دنيايي که همه‌چي رو، حتي صداقت تورو، با چرتکه‌ي نامردي خودشون مي‌سنجن... // ببخشيد بازم طولاني نوشتم، تقريباً به اندازه‌ي يه پست کامل! :ديييي