• وبلاگ : ترجمه ي زندگي
  • يادداشت : پيوندتان مبارک! :)
  • نظرات : 10 خصوصي ، 71 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    خدا بگم چي نشي!
    سر اون خانواده‌ي دايي محسن يهو ترکيدم از خنده، حالا بگم به چي دارم مي‌خندم؟! آقا من يه مورد بيشتر ازشون يادم نيست! همون که تو از در پشتي اومدي و...!

    بله، فردا. دعاگو هستيم!
    پاسخ

    سلام ... :دي خبر نداري، من هر وقت ميام نت کلاً آبرويي برام نمي مونه، ازبس هي مي خندم، گاهي بلننننند بلندا! طوري که شکي باقي نمي مونه خل شدم! :دي ... يه بارشم بعد از يه عروسي، موقع خداحافظي و اينا، پسر ِ دايي يه کم هاج و واج نگاه کرد، بعد گفت وااااا؟ آها! اين دختر ِ ز... ست؟! هي مي گم خدايا عمه که سه تا دختر داشت، چرا شدن 4 تا؟! :دييييييي ... :)