تحلیل آمار سایت و وبلاگ باخبر باش که پژمردن من آسان نیست.. - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

-------------

 

(1)

من به موازات این پست همچنان توی پست پایین دارم قطارنامه رو ادامه می دماااا..

این همه می نویسم براتون، مدیونید اگه نخونید! پوزخند چشمک

 

 

(2)

دیروز همین طوری که بسیار پکر توی خودم بودم چند تایی هم اس ام اس با یه دوستی رد و بدل کردیم.

 

یه جا نمی دونم چی گفت، که گفتم: «ههههیییییییی روزگار...»

 

دوست عزیز: «بگو: روزگارا تو اگر سخت به من می گیری / باخبر باش که پژمردن من آسان نیست»

من؛ کلی ابراز احساسات کردم که وااااااای خوشم اومد و چقده خوب گفتی و اینا.. مؤدب

دوست عزیز: «پشت کامیون نوشته بود نگهش داشته بودم برای روز مبادا :دی»

من: نامرت!  :| پوزخند گریه‌آور :555: خیلی خنده‌دار مشکوکم پوزخند

دوست عزیز: پوزخند

من: نه حالا جدی پشت کامیونی که نبود؟

دوست عزیز: بوت! شوخی

من: پوزخند

دوست عزیز: «امام صادق می گه به حرف خوب توجه کنین، گوینده ش هرکی می خواد باشه»

من: تبسم 

 

...

 

به همین سادگی کلی حالم بهتر شد و دلم باز شد تبسم

شاید به نظر شما حرف خاصی نبوده ها، اما گاهی یه شوخی کوچیک و یه کلام دلنشین کلی آدم رو سرحال می یاره..

 

...

گاهی پیش میاد حال یکی خوب نیست، بعد هی نمی دونم چه کار کنم، در واقع هی فکر می کنم باید یه کار خاصی بکنم..

اما شاید دو کلوم حرف زدن ِ عادی و یه شوخی کوچیک هم بتونه حال طرف مقابلمو خوب بکنه..

از همدیگه دریغ نکنیم این شادی های کوچیک اما زیبا رو.. مؤدب

 

 

بعدنوشت:

 

(3)

امروز که گوشی به دست توی حیاط دانشکده و بعدش توی خیابون و تاکسی داشتم از خنده غش می کردم (و نمی دونستم چه طوری جلوی خندمو بگیرم که ملت فکر نکنن دیوونه م)، با خودم گفتم دوستام همه شون گلن واقعاً! دوست داشتن

 

 

(4)

ناگفته پیداست که بند (1) شوخی ای بیش نیست :)

درکل اگر همچین پست های طولانی ای می نویسم، تا حدود زیادیش برای خودمه.. صد البته که هدف اصلیم مخاطبینم ه که خب اگر بخونید خیلی ممنون می شم، اما دلمم نمی خواد تو دلتون بگید این چه بیکاریه که اینقد می نویسه که کسی نخونه! چشمک


[ چهارشنبه 92/12/7 ] [ 12:17 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 8
بازدید دیروز: 68
کل بازدیدها: 285559