تحلیل آمار سایت و وبلاگ نرود خار به پایت مادر - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

به نام خدا

سلام  

توی انجمن خانواده ی تبیان، تاپیکی هست که دوستان برای فرزندان آینده شون نامه می نویسن؛ و جالب این جاست که همه هم مجرد هستن و نه پدرند و نه مادر! اما با فرزندانی که روزی خواهند داشت حرف می زنن.

چندر روز پیش، تحت تأثیر شرایطی که به وجود اومده بود و درش قرار گرفته بودم، و فوق العاده هم از اون حال ناراحت بودم، نامه ای نوشتم خطاب به فرزند آینده م.

 

حالا می خوام اون نامه رو این جا هم بذارمش.

شاید خوندن این حرف ها، نه فقط برای فرزند من، که برای همه ی فرزندانی که می خوان آزاده زندگی کنن خالی از لطف نباشه...

------------------------------------------

 به نام خدای رحمن و رحیم  
 

از گویایی خاموش به گل زیبایی که روزی بهش می گه مامان...  
 

بازم یه سلام و کمی صحبت با عزیز دلم... 
 

مامان جان، اینا رو به حساب نصیحت نذار، بذار به حساب دو کلوم درد دل، درد دلی که شاید تو هم یه چیزایی ازش یاد بگیری... 

 

عزیزم، گاهی پیش می یاد که نفس کشیدن خیلی سخت می شه...

گاهی نفس بُریدن خیلی باب می شه، طوری که دیگه کسی از دیدن خفه کردن دیگران تعجب نمی کنه!


اصلاً گاهی اوقات این قدر حق به جانب پا می ذارن روی گلوت و فشار می دن که کسی شک نمی کنه که این بهترین کاره!

 
می دونی مامان، اونایی که پاشون رو روی گلوی دیگرون فشار می دن عمدتاً دو دسته هستن:

(خوب گوش کن عزیزم که به دردت می خوره...) 

 

یه گروه ندونسته و از سر جهل نفست رو می گیرن، اما با نیت قربة الی الله!!

یعنی دقیقاً چون فکر و اندیشه نمی کنن، با یه نیت خوب مرتکب بدترین کارها می شن...


و گروه دوم اونایی هستن که خیلی عاقلن؛ عاقل و عالم و زیرک... اما با نیت قربة الی «الا الله»!!

یعنی که با عقلشون دمار از روزگار دنیا در می یارن...


و جالب و البته تأسف بار این جاست که سوء استفاده از نیت خالص و البته جهل گروه اول، بهترین حربه ست برای این که گروه دوم به هدفشون برسن...

 
و به نظر مامانت گروه اول خیلی بدتر از گروه دوم هستن...

چون راه رو باز می کنن برای ظلم...

   

مامان جان، نفس کشیدن توی این دنیا سخته، خیلی سخت...

و تو هیچ وقت نمی تونی بگی من کاری به دیگرون ندارم، چون داری بینشون و باهاشون زندگی می کنی...


اما نترس... بهت می گم چکار کنی

 

بهترین راه اینه که اول  آزاده بودن خودت رو حفظ کنی تا جزء هیچ یک از اون دو گروه نشی؛ این اولین و مهم ترین قدمه.

 

بعدش فقط سعی کن درست زندگی کنی؛ سعی کن صراط مستقیم رو بری؛ البته نه اون صراط ِ به ظاهر مستقیمی که اون گروه دوم بهت نشون می دن... نذار از نیت پاکت سوء استفاده بشه...

عزیزم، اگر با فکر خودت جلو بری راه رو گم نمی کنی.

 

و یه کپسول اکسیژن هم بهت معرفی می کنم که در هر حالی جلوی خفه شدنت رو می گیره:

نام و یاد و ذکر خدا...  

زیاد قرآن بخون، زیاد خدا رو صدا بزن... 
 

اینا خیلی توی نفس کشیدن بهت کمک می کنه... 
 

(اما نکنه این قرآن و دعا خوندن هات تحت تأثیر اون گروه دوم باشه ها... همیشه خودت باش، تحت تأثیر عقل و تفکر خودت باش...)  


عزیزکم، فعلاً تا توی این دنیا نیستی خوووب نفس بکش...

اما وقتی زندگیت رو شروع کردی هم خیالت راحت باشه، مامانت تا جایی که بتونه نمی ذاره اذیت بشی...

به جون هر دومون اگه خودمم خفه بشم، کمکت می کنم که تو بتونی نفس بکشی...

تنهات نمی ذارم عزیزم...

هر چی بلدم بهت یاد می دم، و کمکت می کنم تا بتونی دووم بیاری... 

 

حالا یه نفس عمیق بکش و لبخند بزن...

چون تا خدا با ماست می شه جلوی نفس گیران ِ دنیا ایستاد و دووم اورد...

-----------------------------------------------------

پ.ن.1.

دو روز پیش، میلاد فرخنده ی حضرت فاطمه ی زهرا (س) و روز مادر بود. می خواستم به اون مناسبت آپ ویژه ای داشته باشم، ولی چه کنم از بی سعادتی؟!

اما از یه طرف بزرگی این عید و شأن و مقام و منزلت والای صاحب اون، و از طرف دیگه بزرگی و عظمت مقام غیرقابل وصف مادر ، این جرأت رو به من می ده تا با تأخیر این عید بزرگ و نیز روز مادر رو تبریک بگم ابتدا به ساحت مقدس امام زمان (عج)، و سپس به همه ی مادران عزیز، و نیز به همه ی شما خوبان.

پ.ن.2.

مادرم! این قدر در حقت ناسپاسی کردم، این قدر بد و خطاکارم که می دونم این تأخیر پیش همه ی بدی هام هیچه...

و تو این قدر خوب و بزرگواری، و این قدر بی چشمداشت برام مادری کردی، که می دونم بخشیدن این تأخیر برات هیچه...

مامانم! از صمیم قلب برات دعا می کنم که همیشه خوب و خوش باشی...

عزیزترین کسی که دارم! تو هم برام دعا کن، از همون دعاهای خیری که همیشه بدرقه ی راهم کردی... که اگر نبودن اون دعاها، معلوم نبود الآن چی بودم و کجا بودم...

پ.ن.3.

عید همگی مبارک...

 


[ سه شنبه 88/3/26 ] [ 7:21 عصر ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]

 

 

   به نام خدای رحمن و رحیم

 

   مگر حتماً باید روز مادر باشه تا به طور خاص درباره ی مادر حرف بزنیم؟ مگر حتماً باید مثلاً تولدش باشه تا ازش یادی بکنیم؟ اصلاً مگر حتماً باید روز خاص یا بهانه ای داشته باشیم تا از مادر بگیم؟

 

   مادر! امشب می خوام بدون هیچ بهانه و دلیلی با تو حرف بزنم... با تویی که وجودت بزرگ ترین دلگرمی زندگیمه...

 

   مادر! همون طور که عشق بین ما دو تا هیچ دلیلی لازم نداره، این چند خط ابراز علاقه به تو هم دلیل نمی خواد... اصلاً چه دلیلی بالاتر از همون عشق؟ چه دلیلی بالاتر از تقدّس نام و مقامت؟ چه دلیلی بالاتر از این که الآن وجودم پره از عشق به تویی که خودت مظهر عشقی؟!

 

   مادر! دلم برای خیلی چیزا تنگ شده... خودت می دونی...

   مامان! دلم برای بچگیام هم تنگ شده؛ برای اون روزای خودم و اون روزای تو... برای اون بی دغدغه گی ها...  آخ... مادر... چه روزایی بود...

 

   مامان نمی دونم از کجا بگم و چه طور بگم؟ پس بی هیچ آدابی و ترتیبی می گم که به خدا دوستت دارم...

   به خدا عاشق نگاهتم... عاشق خنده هاتم... عاشق آرامش و عاشق اون قلب با ایمان و مطمئنتم... عاشق اون آغوش گرمتم... آغوش گرمی که خیلی وقتا بهش پناه می یارم... مامان! حتماً زیاد شنیدی که اهل خونه همیشه به شوخی بهم می گن: چقدر لوسی تو! چقدر مامانی هستی! با این سِنِت هنوز هم دم و دقیقه مامانتو بغل می کنی و می بوسی!!

   مامان! به خدا حتی اگه 60 سالمم بشه، بازم فرقی نمی کنه؛ بازم پیش تو من هیچم... بازم وجودم پره از نیاز به تو ... نیاز به اون آغوش گرمت... مامان، پیر هم که بشم بازم مثل همیشه بی هیچ خجالتی خودمو توی بغلت میندازم و می بوسمت... همه ی وجودمی مامان...

   به خدا همه ی وجودمی... به خدا طاقت ندارم حتّی خار توی پات بره... مادر خودت می دونی این حرفم شعار نیست... خودت می دونی چه حالی می شم وقتی خدای نکرده ناراحتی و مشکلی برات پیش بیاد...

   می دونی که تحمّل ندارم، تحمّلشو ندارم که درد و ناراحتیت رو ببینم؛ به خدا خار توی پای تو انگار توی قلب منه... به خدا راست می گم...

   مامان از خدا می خوام همیشه بخندی... همیشه شاد باشی... هیچ مشکلی نداشته باشی...

   خدا تو رو حفظ کنه مادر!

 

   نرود خار به پایت...

 

 

   پ.ن. امشب می خواستم در یه مورد دیگه بنویسم، اصلاً شک داشتم که امشب بنویسم یا نه؛ اما حال و هوای درونم، من و کلماتم رو به این سمت کشوند...

 

 


[ جمعه 88/1/14 ] [ 2:46 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 23
بازدید دیروز: 27
کل بازدیدها: 284906