تحلیل آمار سایت و وبلاگ ترجمه ی زندگی - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

به نام خدای رحمن و رحیم


اشتقاق

وقتی جهان
از ریشه ی جهنم
و آدم
از عدم
و سعی
از ریشه های یأس می آید
وقتی که یک تفاوت ساده
در حرف
کفتار را
به کفتر
تبدیل می کند
باید به بی تفاوتی واژه ها
و واژه های بی طرفی
مثل نان
دل بست
نان را
از هر طرف بخوانی
نان است!


--------------

پ.ن.1. 
دیروز
ما زندگی را
به بازی گرفتیم
امروز، او
ما را...
فردا؟

پ.ن.2. هر دو از قیصر امین پور.. یادش گرامی باد...

 


[ سه شنبه 88/8/12 ] [ 3:58 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]

به نام خدا

سلام  

توی انجمن خانواده ی تبیان، تاپیکی هست که دوستان برای فرزندان آینده شون نامه می نویسن؛ و جالب این جاست که همه هم مجرد هستن و نه پدرند و نه مادر! اما با فرزندانی که روزی خواهند داشت حرف می زنن.

چندر روز پیش، تحت تأثیر شرایطی که به وجود اومده بود و درش قرار گرفته بودم، و فوق العاده هم از اون حال ناراحت بودم، نامه ای نوشتم خطاب به فرزند آینده م.

 

حالا می خوام اون نامه رو این جا هم بذارمش.

شاید خوندن این حرف ها، نه فقط برای فرزند من، که برای همه ی فرزندانی که می خوان آزاده زندگی کنن خالی از لطف نباشه...

------------------------------------------

 به نام خدای رحمن و رحیم  
 

از گویایی خاموش به گل زیبایی که روزی بهش می گه مامان...  
 

بازم یه سلام و کمی صحبت با عزیز دلم... 
 

مامان جان، اینا رو به حساب نصیحت نذار، بذار به حساب دو کلوم درد دل، درد دلی که شاید تو هم یه چیزایی ازش یاد بگیری... 

 

عزیزم، گاهی پیش می یاد که نفس کشیدن خیلی سخت می شه...

گاهی نفس بُریدن خیلی باب می شه، طوری که دیگه کسی از دیدن خفه کردن دیگران تعجب نمی کنه!


اصلاً گاهی اوقات این قدر حق به جانب پا می ذارن روی گلوت و فشار می دن که کسی شک نمی کنه که این بهترین کاره!

 
می دونی مامان، اونایی که پاشون رو روی گلوی دیگرون فشار می دن عمدتاً دو دسته هستن:

(خوب گوش کن عزیزم که به دردت می خوره...) 

 

یه گروه ندونسته و از سر جهل نفست رو می گیرن، اما با نیت قربة الی الله!!

یعنی دقیقاً چون فکر و اندیشه نمی کنن، با یه نیت خوب مرتکب بدترین کارها می شن...


و گروه دوم اونایی هستن که خیلی عاقلن؛ عاقل و عالم و زیرک... اما با نیت قربة الی «الا الله»!!

یعنی که با عقلشون دمار از روزگار دنیا در می یارن...


و جالب و البته تأسف بار این جاست که سوء استفاده از نیت خالص و البته جهل گروه اول، بهترین حربه ست برای این که گروه دوم به هدفشون برسن...

 
و به نظر مامانت گروه اول خیلی بدتر از گروه دوم هستن...

چون راه رو باز می کنن برای ظلم...

   

مامان جان، نفس کشیدن توی این دنیا سخته، خیلی سخت...

و تو هیچ وقت نمی تونی بگی من کاری به دیگرون ندارم، چون داری بینشون و باهاشون زندگی می کنی...


اما نترس... بهت می گم چکار کنی

 

بهترین راه اینه که اول  آزاده بودن خودت رو حفظ کنی تا جزء هیچ یک از اون دو گروه نشی؛ این اولین و مهم ترین قدمه.

 

بعدش فقط سعی کن درست زندگی کنی؛ سعی کن صراط مستقیم رو بری؛ البته نه اون صراط ِ به ظاهر مستقیمی که اون گروه دوم بهت نشون می دن... نذار از نیت پاکت سوء استفاده بشه...

عزیزم، اگر با فکر خودت جلو بری راه رو گم نمی کنی.

 

و یه کپسول اکسیژن هم بهت معرفی می کنم که در هر حالی جلوی خفه شدنت رو می گیره:

نام و یاد و ذکر خدا...  

زیاد قرآن بخون، زیاد خدا رو صدا بزن... 
 

اینا خیلی توی نفس کشیدن بهت کمک می کنه... 
 

(اما نکنه این قرآن و دعا خوندن هات تحت تأثیر اون گروه دوم باشه ها... همیشه خودت باش، تحت تأثیر عقل و تفکر خودت باش...)  


عزیزکم، فعلاً تا توی این دنیا نیستی خوووب نفس بکش...

اما وقتی زندگیت رو شروع کردی هم خیالت راحت باشه، مامانت تا جایی که بتونه نمی ذاره اذیت بشی...

به جون هر دومون اگه خودمم خفه بشم، کمکت می کنم که تو بتونی نفس بکشی...

تنهات نمی ذارم عزیزم...

هر چی بلدم بهت یاد می دم، و کمکت می کنم تا بتونی دووم بیاری... 

 

حالا یه نفس عمیق بکش و لبخند بزن...

چون تا خدا با ماست می شه جلوی نفس گیران ِ دنیا ایستاد و دووم اورد...

-----------------------------------------------------

پ.ن.1.

دو روز پیش، میلاد فرخنده ی حضرت فاطمه ی زهرا (س) و روز مادر بود. می خواستم به اون مناسبت آپ ویژه ای داشته باشم، ولی چه کنم از بی سعادتی؟!

اما از یه طرف بزرگی این عید و شأن و مقام و منزلت والای صاحب اون، و از طرف دیگه بزرگی و عظمت مقام غیرقابل وصف مادر ، این جرأت رو به من می ده تا با تأخیر این عید بزرگ و نیز روز مادر رو تبریک بگم ابتدا به ساحت مقدس امام زمان (عج)، و سپس به همه ی مادران عزیز، و نیز به همه ی شما خوبان.

پ.ن.2.

مادرم! این قدر در حقت ناسپاسی کردم، این قدر بد و خطاکارم که می دونم این تأخیر پیش همه ی بدی هام هیچه...

و تو این قدر خوب و بزرگواری، و این قدر بی چشمداشت برام مادری کردی، که می دونم بخشیدن این تأخیر برات هیچه...

مامانم! از صمیم قلب برات دعا می کنم که همیشه خوب و خوش باشی...

عزیزترین کسی که دارم! تو هم برام دعا کن، از همون دعاهای خیری که همیشه بدرقه ی راهم کردی... که اگر نبودن اون دعاها، معلوم نبود الآن چی بودم و کجا بودم...

پ.ن.3.

عید همگی مبارک...

 


[ سه شنبه 88/3/26 ] [ 7:21 عصر ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

من و شب

 چه گویم؟ چه گویم ز غم ها که دوش
من و آسمان هر دو، شب داشتیم
به امید مردن به پای سحر
من و تیره شب، جان به لب داشتیم

من و آسمان، هر دو، شب داشتیم
مرا دل، سیاه و ورا چهره تار
ورا دیده ی اختران، سوی راه
مرا اختر دیدگان،‌ اشکبار
 
شب تیره را دشت، تاریک بود
 مرا تیرگی بود، در جان خویش
من از دوری ِ ماه ِ بی مهر خود
شب از دوری ِ مهر ِ تابان خویش

شب تیره را روز روشن رسید
 مرا تیرگی همچنان باز ماند
کتاب شب تیره پایان گرفت
مرا داستان در سرآغاز ماند...

 

«سیمین بهبهانی»

 

--------------------------------------

پ.ن.1. سلام

پ.ن.2. همین چند دقیقه پیش به یه دوست گفتم که غصه دار نوشتن خیلی هم خوب نیست، اما اینم بهش گفتم که گاهی اوقات هم اشکالی نداره، اصلاً لازمه... این پیوست رو نوشتم که اون دوست نگه چرا عالم بی عمل هستم!

پ.ن.3. دیروز، یعنی چهارم خرداد، سالگرد جشن فارغ التحصیلیمون بود... یه جشن به یاد ماندنی و خیلی خوب... جشنی که البته خاطره ش خیلی برام غمناکه... خاطره ی جدایی از دوستانی بی نظیر، دورانی به یادماندنی، و روزهایی تکرار نشدنی... یادش به خیر دوره ی دانشجویی؛ دوره ای چهارساله که به اندازه ی یک عمر ازش درس گرفتم؛ درس هایی که به علمم افزود و نیز درس هایی که تجربیاتم رو صد چندان کرد؛ درس های زندگی...

توی دانشگاه به معنای واقعی درک کردم که متن زندگی بیشتر از هر متن دیگه ای نیاز به ترجمه داره... 

پ.ن.4. لحظات آخر جشن، آهنگ «سلام آخر» توی سالن پخش شد... الآن هم به یاد اون روز به یاد ماندنی، برای بار هزارم دارم گوشش می دم...

سلام ای غروب غریبانه ی دل
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن

سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شب های روشن...

پ.ن.5. پارسال تصورم از چنین روز و چنین لحظه ای، یعنی یک سال پس از فارغ التحصیلیم، چیز دیگه ای بود... تصور دیگه ای از خودم داشتم... و این دلتنگیم برای اون دوران رو صد چندان می کنه...

پ.ن.6. التماس دعا دارم...

پ.ن.7. همیشه شاکرش باشیم...

 


[ سه شنبه 88/3/5 ] [ 4:56 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]

  

 

   به نام خدای رحمن و رحیم

 

   سلام

 

   با وجود این که این روزها برنامه ی کودک پر شده از کارتون های بزن و بکش و خشن و متأسفانه خشن پرور، و یا کارتون های فضایی و ماورایی که لا اقل من یکی مفهوم خاصی درشون نمی بینم (و بعضی هاشون حتی ارزش سرگرمی هم ندارند)، و یا کارتون هایی که اگر هم به امور مفیدی مثل ورزش بپردازند، اون رو توی تخیل گم و ارزشش رو کم رنگ می کنن (اگر اون رو از بین نبرن)، با این حال هر از چندگاهی افرادی با صلاحیت و دلسوز پیدا می شن و برای دقایقی در هفته هم که شده، این جعبه ی جادویی رو از چنگ جادوگران و موجودات فضایی در می یارن و برنامه هایی می سازن که در عین لطافت، بسیار آموزنده اند، و بعضاً مفاهیم عمیقی درشون نهفته است که حتی برای مایی که ادعای بزرگتر بودنمون می شه هم حاوی نکات ظریف و تفکر برانگیزی هستند.

 

   ما که توی خونه بچه ی کوچک نداریم، اما صبح های جمعه، از روز تعطیل استفاده می کنم و گاهی برای حفظ کودک درون هم که شده، دقایقی همراه با بچه های توی خونه(!) می شینم پای برنامه ی کودک تلویزیون.

 

   چیزی که من رو به نوشتن این چند سطر واداشت، یکی از برنامه هاییه که صبح های جمعه از شبکه ی دو پخش می شه، برنامه ای که البته اسمش رو یادم نیست، اما درش یه شخصیت عروسکی هست که به همراه چند تا بازیگر، لحظات قشنگ و آموزنده ای رو برای بچه ها می سازن.

   جریان این برنامه از این قراره که همه نگران شخصیت اصلی داستان (یعنی همون شخصیت عروسکی) هستند؛ عروسکی که بسیار کوچک و کوتاه قده! و همین قد کوتاهشه که مایه ی نگرانی اطرافیان شده... آدم های داستان، توی هر قسمت قصه ی آموزنده ای رو برای این عروسک تعریف می کنن (و خودشون نقش شخصیت های داستان رو بازی می کنن)؛ و بعد از اتمام قصه و یاد گرفتن نکته ای مفید و جدید، اون عروسک یکی دو سانتی متر قد می کشه! و همه از این قضیه خوشحال می شن! در واقع تمام دغدغه ی شخصیت های این برنامه قد کشیدن اون عروسکه، و این که اون رو از کوتاهی و کوتولگی در بیارن!

 

   اگر کمی به مفهوم این داستان ساده فکر کنیم، می بینیم که در واقع این قد ِ ظاهری عروسک نیست که با اون داستان ها بلند می شه، بلکه این روح ِ بچه هاست که با یاد گرفتن هر نکته ی آموزنده، چند سانتی قد می کشه و بلند می شه!

و حالا اگر کمی بیشتر فکر کنیم، می بینیم که ارتباط یاد گرفتن و قد کشیدن ، نه فقط برای کودکان، که برای همه ی ما صدق می کنه؛ مایی که خیلی هامون داریم از کوتولگی رنج می بریم و نیاز داریم که یاد بگیریم تا قد بکشیم...

 

   هر کتابی که می خونیم، هر دقیقه ای که تفکر می کنیم، پای صحبت هر عالمی که می نشینیم، با هر دوست دانایی که معاشرت می کنیم، توی هر نشانه و حکمتی از خداوند که دقیق و ظریف می شیم... هر کدوم وسیله ایه ارزشمند که چند سانتی متر به قد ِ روحمون اضافه می کنه...

 

-----------------------------------------

 

   پ.ن.1. توی یک قسمت، درست یادم نیست چی شد، اما انگار عروسک داستان دروغ گفت یا یه همچین کاری، به هر حال خطایی ازش سر زد؛ و اون بار عروسک قد نکشید!! تا بچه ها یاد بگیرن (و ما هم یاد بگیریم) که کارهای خطا ما رو از رشد کردن باز می دارن و به کوتولگی مون دامن می زنن...

 

   پ.ن.2. توی این برنامه ی دوست داشتنی، بعد از اتمام هر قصه ای که برای اون عروسک تعریف می کنن، یه نفر با کلی هیجان و امید ، متری در دستش می گیره تا قد شخصیت داستان رو اندازه بگیره، و همزمان با اندازه گرفتن قدش، شعری پخش می شه که درش می خونن:

   سان سان تی متر، سان سان تی متر! یکصد و بیست و سه، صد صد و ببست و سه! یکصد و بیست و چار، صد صد و بیست و چار!! و الی آخر...

   حالا بیایید ما هم هر از چندگاهی با کلی هیجان و امید ، متری در دست بگیریم و قد روحمون رو اندازه بگیریم ، و زیر لب بخونیم: سان سان تی متر... سان سان تی متر...

 

 


[ شنبه 88/1/22 ] [ 9:33 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 24
بازدید دیروز: 23
کل بازدیدها: 284832