تحلیل آمار سایت و وبلاگ ترجمه ی زندگی - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 
خوشبختی ما در سه جمله است
تجربه از دیروز، استفاده از امروز، امید به فردا

ولی ما با سه جمله ی دیگر زندگی مان را تباه می کنیم
حسرت دیروز، اتلاف امروز، ترس از فردا

دکتر علی شریعتی

----------------------

نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا به برم می شکند.

دست ها می سایم
تا دری بگشایم
بر عبث می پایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند.

نیما یوشیج

----------------------

پ.ن.1.
سلام
سخت ه که بخوای آپ کنی، حرف هم داشته باشی، اما حرفت در قالب کلمه درنیاد!
چاره ای نیست جز مدد گرفتن از کلام آنانی که استاد کلام اند...

پ.ن.2.
تولد آنشرلی عزیزم مبارک باشه.
از خداوند منان براش عمری باعزت و سرشار از خیر و برکات الهی خواستارم.
آنشرلی جان، همیشه در سایه ی توجهات معصومین (ع) موفق و خوشبخت باشی الهی..
تولدت مبارک...

 


[ یکشنبه 89/3/2 ] [ 3:50 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]

 

به نام خدای رحمن و رحیم    

---------
(خواندن این پست به آن هایی که حوصله ی حرف های طولانی ندارند توصیه نمی شود!) **
---------

سلام

یه بازی کامپیوتری نسبتاً قدیمی هست (شاید مال حدود 3-4 سال پیش)، که اون زمون بچه های خواهرم خیلی بازیش می کردن، تا این که شاید با نصب ویندوز جدید، شایدم به دلیلی دیگه، از روی سیستمشون پاک شده بود و دیگه هم نصبش نکرده بودن، فکر کنم سی دیش مشکل پیدا کرده بود، شایدم دیگه بازی کردن باهاش از سرشون افتاده بود. همون زمون، داداشم از بازی خوشش اومد و از روش رایت کرد و اورد اهواز (کپی رایت دیگه چی چی ه؟! :دی )؛ اما انگار آه اون شرکت ه گرفت و سی دی مذکور روی سیستم ما نصب نشد!! ما هم بی خیالش شدیم!
و همچنان من فقط تعریف بازی رو شنیده بودم!

امسال عید که خواهرمینا (خواهر ِ مینا نه! خواهرم اینا!! :دی) اومده بودن اهواز، یهو بچه ها گفتن بیا نصبش کنیم! و این بار نصب شد! (انگار آه شرکت ه رهامون کرده بود! :دی)
توی عید دختر و پسر خواهرم به علاوه ی داداشم همش بازیش می کردن!(داداشم بچه نیست ها! :دی )
منم که توی عید وقتشو نداشتم؛ اما بعدش (که البته بازم مثلاً وقت ندارم!!) کم کم وسوسه شدم، رفتم سراغش و توش کلی مهارت پیدا کردم!

مدت های مدید بود که سراغ بازی های کامپیوتری نرفته بودم! یعنی بعد از ولف ِ نمی دونم چند (آدم کشی می کردیم! :دی) و نید فور اسپید ِ نمی دونم چند (دست فرمونم کم نظیر بود! :دی)، دیگه تقریباً اصلاً سراغ گیم نرفتم، و مثلاً بزرگ شدم!!!

که ای کاش نمی شدم...

----------------------
امروز یهو رفتم توی حال و هوای بچگی!
یادم ه توی بعضی بازی های کامپیوتری قدرتی بودم واسه خودم! توی بازی Alaadin و Lion King هم که ابرقدرتی بودم!! هیچ کس توی خونه نتونسته بود تا مرحله ی آخر این دو تا بازی بره و تمومشون کنه! به خصوص علاءالدین که توی اون مرحله ی فکر کنم یکی مونده به آخرش، علاوه بر همه ی سختی ها، پریدن روی اون دست کوچیکه فقط در حیطه ی تخصص من بود و بس!!
چه موزیک های زیبایی داشتن...
چه عالمی داشتم!

دلم تنگ شده...

---------------------
امروز قرار بود برم فرودگاه، برای یه کاری غیر از سفر، که البته مسئله به نحوی دیگه حل شد و نرفتم.
اما به جاش رفتم توی فکر...

زندگی شاید به نوعی مثل یه فرودگاه باشه.. یا راه آهن.. یا ترمینال...
اگه توی این فرودگاه یا راه آهن یا ترمینال تو هم مسافر باشی ، اون وقت می شی جزئی از این زندگی!
اما اگر فقط برای کارهای کوچیک بری فرودگاه (مثل کار امروز من)، و اگر فقط شاهد سفر کردن دیگران باشی، اون وقت ه که می بینی داری از اصل زندگی، از سفر کردن، از حرکت  فاصله می گیری!

چند وقتی ه فقط شاهد بودم...

گویا! اگر سفر نکنی می پوسی! اگر حرکت نکنی می میری!!
یه کاری بکن! تا کی می خوای فقط شاهد باشی؟! یه تکونی به خودت بده!!

--------------------
می دونی راز موفقیتم توی اون بازی ها چی بود؟ می دونی چرا هیچ کس نمی تونست روی دستم بلند بشه؟!
چون هدفم برام عزیز بود! چون از سختی هایی که سر راهش بود نمی ترسیدم که هیچ، تازه لذت هم می بردم!
اون موزیک های قشنگ هم روحم رو نوازش می داد...

مثل همون بازی های کامپیوتری با زندگیت رفتار کن!
هرجایی که باختی، حتی اگر آخر ِ آخر ِ Level هم که باشه، دوباره شروع کن!
به موزیک زیبای بازی ِ زندگی هم که گوش کنی، راحت تر سختی ها رو تحمل می کنی!
نگو موزیکی نمی شنوم! خودت صدای اسپیکر رو بستی و می گی صدایی نمی یاد؟! از حالت mute درش بیار! بشنو! تا کی می خوای کر باشی؟؟

هدفت رو عزیز بشمار! توی ذهنت پررنگش کن، مطمئن باش که می تونی!
ندیدی توی این بازی ه، وقتی شلیک می کنی چی می گه؟

Saaaaaaaaaaw YOU CAN
!!

-------------------
پ.ن.1.
دارند پیله های دلم درد می کشند
باید دوباره زاده شوم عاری از گناه! *

* پ.ن.2.
خواسته یا ناخواسته تقلیدی شد از عنوان یکی از پست های بشنو از نی ِ شقایق صحرایی عزیزم. گفتم که بدونید کپی رایت رو رعایت می کنم، مثلاً دیگه بزرگ و عاقل شدم...

پ.ن.3.
توی فکر زدن این پست بودم که توی آبی تر از آب ِ آرسو، یه مطلبی خوندم با این عنوان: هربار که می روی رسیده ای ... از ارتباطش با موضوعی که برای این پست توی سرم بود لذّت بردم! ممنون آرسو جان!

این هم نشونه ای بود از اون نشونه ها، که فکر می کردم گمشون کردم!

** پ.ن.4. (پس از ویرایش) آغاز متن، خواسته یا ناخواسته، تقلیدی شد از وبلاگ من و یارم، جناب A_V_B_2066 گرامی.

 



[ چهارشنبه 89/2/1 ] [ 5:47 عصر ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]

 

به نام خدای رحمن و رحیم

سلام

یه کم بی حوصله م، پس لطفاً پراکنده گوییم رو ببخشید...

یه روزایی هستن که معمولاً توی زندگی برای خود فرد مهم هستن.

و یه روزایی هم هستن که در عین خاص بودن (لااقل برای خود آدم)، گاهی اهمیتشون رنگ می بازه، این قدری که از یه مدت قبلش به فکرش که میفتی، هیچ اشتیاقی برای رسیدنش نداری!
این قدری که از یه مدت قبل براش شعری می گی که نشون می ده چـقـــــدر خسته ای و چقـدر دلت اون روز رو نمی خواد!

و اون روز بالاخره می رسه...

عزیزانت مثل همیشه بهت لطف دارن، اما تو ته دلت شاد نیست... فقط می خندی که ظاهرت شاد باشه، تا اونا هم خوشحال باشن به خوشی تو...

دلت گرفته...

دو ساله که توی همچین روزی دیگه خیلی شاد نیستی...
و امسال از پارسال دلگیرتر، خیلی دلگیرتر...

تصمیم داری شعرت رو توی وبلاگ بذاری تا برای دلت مجلس ختمی بگیری از نوع تولد!!
اما هر چی فکر می کنی، می بینی که هزارتا آدم با هزار دید مختلف، ممکنه فقط یه برداشت واحد از شعرت بکنن!! تنها برداشتی که حرف تو اون نبوده...
چرا این قدر دیدها محدوده؟!...

کاش یه روز هم که شده نگرش ها مثبت می شد تا آدم بتونه راحت حرف دلش رو بزنه، کاش فقط یک روز.. اصلاً به عنوان هدیه ی تولد!

اما نه... کی تضمین می کنه؟...

احساس غربت می کنی که حتی توی چاردیواری خودت هم باید هزارجور قیدوبند برای خودت قائل بشی...

اصلاً امسال همه چی غریب شده...


خدایا!
به بزرگیت قسم می خورم که این حرفا از جنس ناشکری نیست!
مهربانترینم! خودت می دونی که چـقـدر همیشه قلباً شاکرت بوده و هستم...

پروردگارا!
در آستانه ی سال نو، نه تنها در کلام، که از صمیم قـــلب فریاد می زنم که:

یا مقلب القلوب والابصار!
یا مدبر اللیل والنهار!
یا محول الحول والاحوال!
حول حالنا الی احسن الحال...

حول حالنا الی احسن الحال!
---------------
پ.ن. 1.
12 اسفند تولد «ترجمه ی زندگی» بود. راستش وبلاگم هم مثل خودم دو تا تاریخ تولد داره! یه تاریخ واقعی و یه تاریخ ثبتی! (خودم که تولدم برای روز اول فروردین ثبت شده، اما اصلش همین امروزه..) وبلاگ هم دوازدهم به دنیا اومد و بیست و دوم افتتاح شد.
به هر حال..
یک سال از کتاب زندگیم، اگر نگیم ترجمه، لااقل خوانده شد...
تولد وبلاگم مبارک! جشنش هم قرار بود توی همین کوچه باغ خودمون برگزار بشه، که قسمت نشد.. امسال همه چی به طرز پررنگی بی رنگ شده!

پ.ن.2.
سال نو پیشاپیش به همه ی عزیزانم مبارک باشه...

براتون سالی پر از شادی و خوشبختی و موفقیت و سرافرازی آرزو می کنم..
از خدا می خوام که همیشه در پناه خودش نگهتون بداره..

و دعا می کنم که هیچ وقت لبخند از لبتون و شادی از دلتون دور نشه...

عید شما مبارک!

سال نو مبارک...

 پ.ن.3.
الآن حالم خیلی بهتره!
نه، بهتر بگم.. خیییییلی خوبم!
از همه ی دوستای خوبم ممنونم که با لطفشون، توی روزی که دلم گرفته بود، مجازی و حقیقی، حقیقتاً همه رقمه دلم رو شاد کردن!
صمیمانه متشکرم.


[ پنج شنبه 88/12/27 ] [ 5:35 عصر ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]

 

به نام خدای رحمن و رحیم


سلام

هرچی فکر می کنم نمی دونم برای شروع چی بنویسم و در واقع چه طور برم سر اصل مطلب!

پس بی خیال اصل مطلب می شیم و اصلاً بنا رو بر این می ذاریم که مطلب فاقد سروته می باشد!
اصولاً موضوعش هم این طوری اقتضا می کنه! {#emotions_dlg.179}

چی؟!
می گید دارم پرت و پلا می گم؟

حق دارید!

اما من هم حق دارم! ?æÒÎäÏ
دیگه چرایش بماند!

تذکر:
1. عکس های زیر فاقد  هرگونه اصول هنری بوده و پیرو سبک «شلختیسم» می باشند، که این نیز خود پیرو مکتب «هرکی هرکیسم» است!
پس به گیرنده های خود دست نزنید!
 

  2. عکس ها زیاد هستن و کسانی که مثل من اینترنت لاک پشتی دارن ممکنه کمی معطل بشن، اندکی صبور باشید!
البته برای رفاه حال عُموم ?æÒÎäÏ  تصاویر رو با حجم پایین می ذارم، که اگرچه کیفیت پایین می یاد، اما دیگه محض رفاه حال عُموم ه دیگه..

-------------------
تصاویر زیر حاصل ایامی هستند که اصولاً به هر طالب علمیäßÊå Èíä  خیلی خوش می گذره! ÏÑæÛ


این یکی از اون لحظه هاست...
بفرمایید یه لقمه Contrastive Analysis!
بـذار ببینـــم! شما بهش چی می گیـــد؟! ÈÇíÏ ÝßÑ ßÑÏ
آهان! بررسی مقابله ای! ÔæÎí


اگر از اون مبحث خوشتون نیومد، یه کم زبانشناسی هم براتون می ذارم!


و جلد همون کتاب، به اضافه ی مخلفات!


این یکی از همه مهم تره..
و البته مشکل تر!ÊÑÓíÏã
و معروف به تئوری های ترجمه!


این هم نمای بیرونی کتاب های این مبحث..


بد نیست یه کم دیگه هم CA بخونیم! (این مخفف اسم همون اولی ه)! ãÄÏÈ


چیه خسته شدید؟ به همین زودی؟! ÎæÇÈã ?ÑÝÊ
اوکی! زنگ تفریح ه.. بفرمایید نسکافه!

 


اگرم دوست ندارید اشکالی نداره، مهمونتون می کنم به نوشیدنی محبوب خودم! Ïåäã ÂÈ ÇÝÊÇÏ
بله! همون هات چاکلت های معروف گویا!

 

یه چیز دیگه هم هست که دیگه می ذارم برای زنگ تفریح بعدی! ÔæÎí


خب...
بذارید تا دوباره مشغول درس نشدم یه حضور و غیابی بکنم کتاب هام رو...
ای وای، چند تاشون رو یادم رفته بیارم! عیب نداره حالا فعلاً اینارو داشته باشید..

اوکی، دوباره با جدیت مشغول درس می شویییییم!

محض تنوع، یه کم هم تکنولوژی می زنیم دستش! ?Ôãß

 

خستگی رو توی چهره ها می بینم!{#emotions_dlg.120}
(منظورم خستگی حاصل از درس ه، وگرنه از حرف های من که یقیناً خسته نشدید! {#emotions_dlg.102} )

باشه چشم، یه کم استراحت می کنیم.

   

زنگ تفریح دوم!
و همون چیزی که قولش رو داده بودم!
ولی دیر رسیدید تموم شد! ?æÒÎäÏ

 
با وجود اون همه مارک های مختلف و بسته بندی های رنگارنگ، خداییش باز هم هیچی پفک نمکی مینو نمی شه!
نمی دونید از دیدنش چقدر ذوق زده شدم! ãÄÏÈ
(یه چیزی تو مایه های همون نوشابه شیشه ای ه که اخیراً با دوستان صحبتش رو کردیم! ?æÒÎäÏ )


با این که خسته هستیم و به پفک هم نرسیدیم (نرسیدید ?æÒÎäÏ )، اما چند خط دیگه هم می خونیم


و...

سرانجام به همه ی این فعالیت ها رنگ و معنای واقعی می بخشیم تا نظر لطف و رحمتش مثل همیشه شامل حالمون بشه...

 

----------------

پ.ن.

 

التماس دعا...

 


[ دوشنبه 88/12/3 ] [ 4:43 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]

 

به نام خدای رحمن و رحیم


سلام

شاید نشه اسمش رو گذاشت شعر، یا چه می دونم، هر چیز اصولی و مرتب دیگه!
تنها می شه گفت چند کلمه ای نه چندان با قاعده، که امشب توی اون هوای بارونی، ناغافل ریخت روی صفحه ی سررسیدم! اونم توی بی برقی و زیر نور چراغ گوشی موبایل!!


بارید و بارید و بارید
از چشم های تر آسمان
                              اشک
بردم به او
             رشک!

غرید و غرید و غرید
در آسمان امشبم
                       رعد
با غرشش گفت:
                     ممنوع شکوه!
                                      خاموش
                                                تا بعد!

***

در این میان چشمم دلش خواست
                                          باران بیاید

در این میان دل خواست چشمش
                                         اشکی ببارد

اما دریغا!
از آسمان صورتم اشکی نبارید

افسوس، افسوس!
ابری ترین حال دلم در حسرت یک قطره
                                                 خشکید!
یک لحظه هم حتی نبارید
خشکید، خشکید...

آنگه که چشمم از نمی هم گشت نومید
وقتی دگر حتی دلم چیزی نمی دید
ناگه گلویم
              رعدی دلش خواست!
                                         شاید که اندوه نباریدن
                                                                     با غرشی آرام گیرد...

آنگاه
       غررررررررررر...
                       غرید؟!!

نه!!
آن تارهای بی صدا و صوت
                                 حتی نجنبید!!

آهسته قلبم با خودش گفت:
         ای روزگار پیچ در پیچ!
         یعنی دگر حتی صدا هم هیچ؟!!

***

باران نمی بارد...
رعدی نمی غرد...
چشمی نمی گرید...


 


[ چهارشنبه 88/8/27 ] [ 3:34 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 284453