• وبلاگ : ترجمه ي زندگي
  • يادداشت : مشق ِ عشق...
  • نظرات : 5 خصوصي ، 33 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + رز 
    سلام
    بخشي از جلسه قرآن كودكي رو قبلا تعريف كرده بودي اما نه با اينهمه جزئيات و شيطنت ها...
    ياد جلسات خياطي مامانم افتادم كه خانوما ميومدن خونمون و مامان بهشون خياطي ياد ميداد
    منو داداشمم با بچه هاي ديگه بازي ميكرديم و البته كليم شيطنت البته من زياد نه ولي داداشم خيلي خيليييييييييي شيطون بود
    يادمه تو همون كلاس خياطي يه لاك پشت داشتيم مياوردو دهنشو بزووووووور باز ميكرد و زبونشو ميگرفت با دستش بعد همه ي خانوما از شدت تعجب دهنشون واااااااا مي موند!
    .
    پ.ن:گويا؟حالا من يه چي گفتم تو هي تكرار كن:(
    پ.ن2:ديشب خوابتو ديدم خيلي حالت بد بود از دهنت داشت خون ميومد بالا ميووردي همش...حالت كه خوبه الان؟!

    پاسخ

    سلام
    زبون لاک پشت رو مي گرفت توي دستش؟!!
    ماماااااااااااااان!!
    :دييييييي
    من اگه جاي اون خانوما بودم جيييييييييييغ مي کشيدم و لاک پشت رو از دستش مي گرفتم! (گرچه اصولاً جرئت نمي کنم به جک و جونور دست بزنم!)
    پ.ن. تو چي رو گفتي که من هي تکرار کردم؟! منظورت رو نگرفتم، منظورت کجاست؟؟
    پ.ن.2.
    :تشويش:
    حالم که خوبه، يعني جسمي خوبم...