• وبلاگ : ترجمه ي زندگي
  • يادداشت : بدون عنوان و شرح! درست مثل قسمت هايي از زندگي...
  • نظرات : 5 خصوصي ، 18 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    به نام خدا

    سلام

    حالا پ.ن1:

    نمي‌دونم شايد آدما چون جديداً حس تازگي و جديد بودن به آدم دست ميده. اما خب همه آدم هستن و آدم‌ها مشکلاتشون تقريباً مثل همه، پس حس تکراري بودن دست مي‌ده.

    نمي‌دونم شايد اشتباه کنم، اما واقعاً تو اين ماجراها ما ساکن هستيم و ماجراها از کنارمون رد مي‌شن. نه تو قطارها. نه تو هر کجاي ديگه. اگه از ديد خودمون نگاه کنيم، يعني از ديد اول شخص( رفتم تو فيزيک و بازي هاي رايانه‌اي :ديييي) اون وقت حس مي‌کنيم که ما ساکن هستيم و اطرافمون حرکت مي‌کنن. اون لحظه که توجه مي‌کنيم به ماجراي بقيه، خودمون ناخواسته دچار سکون مي‌شيم. البته اين سکون نسبيه. از نظر ناطران ديگه ما در حرکتيم و اونا خودشون رو در سکون مي‌بينن.

    نمي‌دونم شايد اصلاً پرت و پلا گفتم. ببخشيد :دي

    پاسخ

    سلام
    اين چيزي که در مورد سکون ما و حرکت ديگران و برعکسش گفتيد رو قبول دارم، اتفاقاً بهش فکر هم کرده بودم (البته خيلي کم).
    اما اون تکراري بودن منظورم چندان تکراري بودن روزهاي زندگيمون نيست؛ بيشتر منظور تکراري بودن قصه ي زندگي ه، يه جورايي مثل قصه ي يه فيلم تکراري، انگار که هرچي توي فيلما ديديم و توي قصه ها خونديم (اونم قصه ها و فيلم نامه هاي تکراري!) و فکرشم نمي کرديم برا خودمون پيش بيان، يهو پيش ميان!
    خودم نفهميدم چي گفتم! :دي