• وبلاگ : ترجمه ي زندگي
  • يادداشت : نکند اندوهي...
  • نظرات : 2 خصوصي ، 11 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + 2066 

    سلام

    منم يه پسر دايي مرحوم دارم که گاهي ياد حرفا و خاطراتش مي افتم.

    يه ستاره پارچه اي داشت. مي گفت اينو يه شب رفتم رو سقف براي خواهرم چيدم.

    ما هم بچه بوديمو ساده. دلمون که ستاره مي خواست اونم مي گفت دفعه ي بعد که رفتم تو آسمون براي همتون يکي يه ستاره ميارم...


    پست خيلي قشنگ و با احساسي زدين.مرسي.

    ----------------

    "برسامون" کجاست؟

    پاسخ

    سلام
    بالاخره رفت توي آسمون... :"(
    خدا بيامرزدشون...
    -------
    برسامون جايي ه که بچه هاي برساي قديم (اون اولي ه که مال تبيان بود) توش جمع شدن و يه دنياي کوچيک به ياد خاطرات گذشته درست کردن، حتي با همون ظاهر.
    تشريف بياريد، اکثرشون رو مي شناسيد، خيلياشون همين بچه هاي خودمونن.
    http://www.barsamoon.com/tiki-forums.php