• وبلاگ : ترجمه ي زندگي
  • يادداشت : ديوانه از قفس پريد...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 11 عمومي
  • درب کنسرو بازکن برقی

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + مينا 
    ساعتها گذشت و ما با شور و نيروي جواني خود همچنان سر گرم بازي بوديم که ناگهان صداي غرش آسمان را شنيدم هوا تاريک شد آسمان درهم پيچيد انگار که اگردستم را بالا ميگرفتم مي توانستم ابر ها را بگيرم اطرافم را نگاه کردم هيچ کس نبود اينجا کجاست ؟ من کجا بياد برم ترسيدم فرياد زدم کمک کمک هيچ کس نبود شروع کردم به دويدن ولي ديگه توان دويدن را نداشتم به زمين خوردم

    مزهء خاک را در دهانم احساس کردم باران مي باريد من رو به اسمان خوابيدم باران با قطراتش چهرهء گلي منو شست، مي توانستم چشم هامو باز کنم ،آرام چشم گشودم اسمان ابي تنها چيزي بود که من ديدم اما باز هم باران مي باريد چند لحظه اي به اسمان خيره شدم آبي آبي بود هيچ ابري توي آسمان نبود کم کم نرمي خاصي زير تنم احساس کردم ،اول ترسيدم که به اطرافم نگاه کنم سعي کردم بر ترسم غلبه کنم و کردم..........واي توي دشت سبز روي چمن مخملي خوابيده بودم

    حالا صداي گنجشک ها و ديگر پرنده ها رو مي شنيدم بلند شدم از خوشحالي نمي توانستم راه برم از دور دشت شقايق ها رو ديدم واي چقدر زيباست..... هر چه توان داشتم را جمع کردم و شروع کردم به راه رفتن يواش يواش سرعتم را زياد کردم ولي انگار هرچه ميرفتم از شقايق ها دور تر مي شدم ولي مي رفتم مي دويدم دشت پستي و بلندي زيادي داشت با سنگهاي بزرگ اما شقايق ها .........................در حال نگاه کردن به شقايق ها بودم که احساس کردم روي هوا هستم اول فکر کردم دارم پرواز مي کنم شروع کردم به بال زدن ولي نه، داشتم سقوط مي کردم و اين را با بر خورد صورتم به زمين فهميدم......گيج گيج بودم دنيا برام تاريک و سياه شده بود باز هيچ صدايي را نشيدم همان قطع و وصل صدا شروع شد

    همهمهء زيادي در گوشم پيچيد يواش يواش سر و صداي بچه ها را شنيدم همان کوچه بود و همان بچه ها هنوز داشتند بازي مي کردن که يکهو يکي از بچه ها داد زد:نگاه کنيد ديونهء ديشبي بيدار شده.......همه به سراغم اومدن با تعجب به من نگاه کردن
    پاسخ

    سلام مينا جان... ممنون، خيلي زبيا بودن و تأثير گذار و البته تأسف بار... خيلي دلم گرفت... يعني راستش خيلي بيشتر از قبل دلم سوخت براي امثال حميد...