• وبلاگ : ترجمه ي زندگي
  • يادداشت : ديوانه از قفس پريد...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 11 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + مينا 

    سلام

    درکوچه هاي باريک شهر ويلان و سر گردان ميرفتم ،بي هيچ اختياري ،ادمهاي بسياري از کنارم مي گذشتند کودکان زيادي هم مشغول بازي ديدم ،شاد و خرم بي خيال از ستم هاي اين دنيا، ياد کودکي خودم افتادم لحظه اي صبر کردم و بازي پر هيجان و پر سرو صداي بچه ها را تماشا مي کردم ولي يک لحظه گويي انگار صداي اين دنيا را قطع کردن و براي چند لحظه هيچ صدايي را نشنيدم

    صدا قطع و وصل مي شد مبهوت و مات بچه ها را نگاه مي کردم دردي زياد و گيج کننده اي را در سرم احساس کردم از شدت درد چشم هايم را بستم ،در وجودم شوري عجيب ديديم بدنم داغ شد احساس کردم که دارم ميميرم هيچ چيزي را نمي شنيدم بي اختيار شهادتين از ذهنم خطور کرد و نا گهان همهمه اي را در بيرون احساس کردم

    چشم هايم را با زکردم علي ،مهدي ،حسن ،رضا و حميد، همون هم بازيان کوديکمو ديدم عجيبه اينا هنوز بچه بودن مهدي دستمو گرفت و بلندم کرد، من خودم هم بچه شده بودم ،ناگهان صداي علي رو شنيدم که داد ميزد: پاس بده پاس بده اطرافمو نگاه کردم تو زمين فوتبالي بوديم که خودمون با هزار بدبختي اونو درست کرديم ديگه هيچي حاليم نشد شروع کردم به دويدن و بازي کردن چه احساس پاکي انگار همه چيز عوض شده بود مي دويدم نه پروازميکردم بازي ميکردم، بازي ميکردم