• وبلاگ : ترجمه ي زندگي
  • يادداشت : ديوانه از قفس پريد...
  • نظرات : 0 خصوصي ، 11 عمومي
  • mp3 player شوکر

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + اي وي بو از ولايت 

    به نام خدا

    سلام

    خدا بيامرزدش...تو نوشتنتون کلي گفتيد ديوونه..داشتم خيلي ناراحت مي شدم تا اينکه پيوست.ن رو خوندم

    به اون خانومه هم آدرس وبلاگتونو ميداديد :)

    سلام گويا جونم

    سنسورهاي من را اساسي فعال كردي

    اول اينكه دست نوشته ات من را به ياد اين غزل انداخت:

    خودش آهسته مي گويد كه يك ديوانه كم بهتر

    و راهي تازه مي جويد كه يك ديوانه كم بهتر

    براي مرگ ديوانه دلي شايد نمي سوزد

    گل اشكي نمي رويد كه يك ديوانه كم بهتر

    جنون از ديد اين مردم سرايت مي كند بي شك

    تنش را كس نمي شويد كه يك ديوانه كم بهتر

    به زير بار تابوتش كسي دستي نمي گيرد

    كسي او را نمي پويد كه يك ديوانه كم بهتر

    و بعد از مرگ او شخصي به خواب او را نمي بيند

    و اين را هم نمي گويد كه يك ديوانه كم بهتر

    و بعد اينكه ...

    امروز با اتوبوس از ميدان امام مي گذشتم، از توي اتوبوس اعلاميه اي مربوط به يك پسر جوان را ديدم ... عكس اعلاميه با بقيه عكس ها خيلي فرق مي كرد ... با حال و هواي جواني همون فرد گرفته شده بود ...

    مي دوني به چي فكر مي كردم؟

    به اينكه روزي كه من ديگه نباشم، نبودن من چه شكليه؟!

    پاسخ

    شقايق؟! خدا نکنه! اين حرفا چيه؟!! دههههه!

    فاطمه استاد دانشگاه شرم است و حيا

    فارغ التحصيل دانشگاه مادر ، زينب است

    پاسخ

    سلام... دعا مي کنم به حق اين دو بانوي بزرگوار و مهربون و اين دو اسوه ي صبر و پايداري، خدا حاجت همه ي حاجتمندان رو بده... آمين...
    + حس غريب 
    خدا رحمتش کنه!
    يه روزم به همين سادگي
    به همين خوشمزگي
    اعلام ترحيم منو ميبيني
    ياد منم بکنيااااااااااااااا


    پاسخ

    سلام... چي؟! خجالت نمي کشي؟! اين چه حرفيه آخه؟! تازه بابا جون، ما کلي با هم قول و قرار داريم! حالا حالا ها باهات کار دارم! تازه قرار بود جايزه ي فعال بودنم توي انجمنت رو هم توي دانشگاه بهم بدي! مي خواي از جايزه دادن در بري؟! ضمناً جسارتاً بايد عرض کنم که شما تا من رو کفن نکني جايي نمي ري! مي گي نه؟ اون يکي کامنت خودت رو بخون!! ببين چطور اذيتم مي کني!!...... اما جدا از شوخي، دور از جونت گلم، نگو اين حرفارو، باشه عزيزم؟! گويا دلش نازکه ها...
    + حس غريب 
    ميگم اين ارشد جوابش پس کي مياد؟
    پاسخ

    باشه غريب جان، باشه! هي بگو... هي بپرس... بابا تويي که با من درد مشترک داري که ديگه نبايد نمک پاش دل ريشُم باشي (با لهجه ي بابا طاهري بخون!) هههههيييي...
    + واله 

    سلام دوست جون

    خيلي خيلي خيلي ... ازت ممنونم

    خدا اين دوستاي خوبو براي من و خانواده هاشون نگه داره

    خيلي لطف كردي

    تشكر كه به يادم بودي

    امروز روزي خيلي خوبي بود

    هم باران رحمت الهي بود

    هم ميلاد حضرت زينب كبري س

    و هم روز شورا

    كلا حال و هواي خوبي بود

    از مونا و مينا و يلدا و تو و دوستاي خودم تشكر مي كنم

    پاسخ

    سلام دوست جون... خدا شما رو هم براي ما نگه داره... قربانت، وظيفه بود... ضمناً عيدت هم مبارك!

    آخييي..

    خدا رحمتش كنه.

    نميدونم، شايد اون توي عالم بيخبري خودش از ما آدماي انديشمند و با خبر بيشتر لذت ميبرده!

    دلم ميخواست از نزديك ميديمش!

    البته اگه اين اتفاق ميفتاد الان حال و روز من اين نبود.چون آدمايي كه ميان تو ذهن و زندگيم به سختي بيرون ميرن!

    پاسخ

    سلام نگين جان... شايد بشه گفت خوبه كه نديديش، چون من كه ديدمش، الآن از اون جا كه رد مي شم همش به يادش ميفتم و غصه م مي گيره...

    چه غمگين...

    خدا بيامرزتش...خدا مي آمرزتش

    راستي سلام...

    پاسخ

    عليك سلام...
    + مينا 
    ساعتها گذشت و ما با شور و نيروي جواني خود همچنان سر گرم بازي بوديم که ناگهان صداي غرش آسمان را شنيدم هوا تاريک شد آسمان درهم پيچيد انگار که اگردستم را بالا ميگرفتم مي توانستم ابر ها را بگيرم اطرافم را نگاه کردم هيچ کس نبود اينجا کجاست ؟ من کجا بياد برم ترسيدم فرياد زدم کمک کمک هيچ کس نبود شروع کردم به دويدن ولي ديگه توان دويدن را نداشتم به زمين خوردم

    مزهء خاک را در دهانم احساس کردم باران مي باريد من رو به اسمان خوابيدم باران با قطراتش چهرهء گلي منو شست، مي توانستم چشم هامو باز کنم ،آرام چشم گشودم اسمان ابي تنها چيزي بود که من ديدم اما باز هم باران مي باريد چند لحظه اي به اسمان خيره شدم آبي آبي بود هيچ ابري توي آسمان نبود کم کم نرمي خاصي زير تنم احساس کردم ،اول ترسيدم که به اطرافم نگاه کنم سعي کردم بر ترسم غلبه کنم و کردم..........واي توي دشت سبز روي چمن مخملي خوابيده بودم

    حالا صداي گنجشک ها و ديگر پرنده ها رو مي شنيدم بلند شدم از خوشحالي نمي توانستم راه برم از دور دشت شقايق ها رو ديدم واي چقدر زيباست..... هر چه توان داشتم را جمع کردم و شروع کردم به راه رفتن يواش يواش سرعتم را زياد کردم ولي انگار هرچه ميرفتم از شقايق ها دور تر مي شدم ولي مي رفتم مي دويدم دشت پستي و بلندي زيادي داشت با سنگهاي بزرگ اما شقايق ها .........................در حال نگاه کردن به شقايق ها بودم که احساس کردم روي هوا هستم اول فکر کردم دارم پرواز مي کنم شروع کردم به بال زدن ولي نه، داشتم سقوط مي کردم و اين را با بر خورد صورتم به زمين فهميدم......گيج گيج بودم دنيا برام تاريک و سياه شده بود باز هيچ صدايي را نشيدم همان قطع و وصل صدا شروع شد

    همهمهء زيادي در گوشم پيچيد يواش يواش سر و صداي بچه ها را شنيدم همان کوچه بود و همان بچه ها هنوز داشتند بازي مي کردن که يکهو يکي از بچه ها داد زد:نگاه کنيد ديونهء ديشبي بيدار شده.......همه به سراغم اومدن با تعجب به من نگاه کردن
    پاسخ

    سلام مينا جان... ممنون، خيلي زبيا بودن و تأثير گذار و البته تأسف بار... خيلي دلم گرفت... يعني راستش خيلي بيشتر از قبل دلم سوخت براي امثال حميد...
    + مينا 

    سلام ديوونه

    به زور جواب سلام را دادم

    ميايي بازي کنيم

    نه .....ميخوام بخوابم

    ديگه هيچ صدايي را نشنيدم

    تو عالم خودم بودم که فهميدم منو ديوونه صدا کردن

    از اون روز به بعد اسمم ديوونه شد

    ديوونه

    حالا سالهاست از ديوونگي من ميگذره

    من ديوونه شدم چه خوب.....چه بد

    + مينا 

    سلام

    درکوچه هاي باريک شهر ويلان و سر گردان ميرفتم ،بي هيچ اختياري ،ادمهاي بسياري از کنارم مي گذشتند کودکان زيادي هم مشغول بازي ديدم ،شاد و خرم بي خيال از ستم هاي اين دنيا، ياد کودکي خودم افتادم لحظه اي صبر کردم و بازي پر هيجان و پر سرو صداي بچه ها را تماشا مي کردم ولي يک لحظه گويي انگار صداي اين دنيا را قطع کردن و براي چند لحظه هيچ صدايي را نشنيدم

    صدا قطع و وصل مي شد مبهوت و مات بچه ها را نگاه مي کردم دردي زياد و گيج کننده اي را در سرم احساس کردم از شدت درد چشم هايم را بستم ،در وجودم شوري عجيب ديديم بدنم داغ شد احساس کردم که دارم ميميرم هيچ چيزي را نمي شنيدم بي اختيار شهادتين از ذهنم خطور کرد و نا گهان همهمه اي را در بيرون احساس کردم

    چشم هايم را با زکردم علي ،مهدي ،حسن ،رضا و حميد، همون هم بازيان کوديکمو ديدم عجيبه اينا هنوز بچه بودن مهدي دستمو گرفت و بلندم کرد، من خودم هم بچه شده بودم ،ناگهان صداي علي رو شنيدم که داد ميزد: پاس بده پاس بده اطرافمو نگاه کردم تو زمين فوتبالي بوديم که خودمون با هزار بدبختي اونو درست کرديم ديگه هيچي حاليم نشد شروع کردم به دويدن و بازي کردن چه احساس پاکي انگار همه چيز عوض شده بود مي دويدم نه پروازميکردم بازي ميکردم، بازي ميکردم