«وقتي خدا ستارالعيوب ه، من چرا خودم رو لو بدم؟!» : اين را خوب اومدي!
نوشته هات خيلي شبيه خاطره نويسي هاي دوران دبيرستان مامان منه!
يادم اومد اون روز خودم را!
درسته ماه رجب بود ... اون موقع مامان و بابام مكه بودند ... ما هم خونه ي عمه ام مهموني بوديم! الان تصوير ميدان امام كه با عجله ازش مي گذشتيم اومد توي ذهنم ...
اره والله ... اون موقع حداقل اميد داشتيم!
واي چقدر ياد خودم انداختيم:دي
من اونقدر دست نوشته از اون سال ها دارم كه نگو ... يه عالمه هم يادگاري و برگه هاي مخفي سركلاس!
خيلي از نوشته هام را هم توي صبحگاه مي خوندم! شايد باورت نشه اما اونقدر جسارت! داشتم كه وقتي ايران رفت جام جهاني مطلبي در اين خصوص نوشتم و توي صبحگاه خوندم! الان دارم وسوسه مي شم يه بخشي از وبم را به همين نوشته ها اختصاص بدهم! (خدا خوبت كنه) منتها فكر كنم سررسيدهاي اون زمان هنوز توي انبار اون خونه باشه! (آخه من انباري خونه اقاداداش را كلا تصاحب كردم! از اون 4-5 سال پيش كه اومديم اين خونه اسناد و مدارك + جهيزيه ام توي انبار اون خونه مونده :دي)
حالا ببينم چي مي تونم پيدا كنم ... توي وبلاگم متجلي بشه!
چون نياز عجيبي به مرور خودم هم پيدا كردم!
خدا بهت خير بده! ببين چه جرياني راه انداختيا!
يه موج جديد ايجاد كردي ... تو مايه هاي مكزيكي:دي
نقدت هم هنوز نكردم! فعلا اين كامنت را نسيه داشته باش تا نقد!:دي