• وبلاگ : ترجمه ي زندگي
  • يادداشت : يادداشت هاي گوياي 13 ساله
  • نظرات : 1 خصوصي ، 15 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    «وقتي خدا ستارالعيوب ه، من چرا خودم رو لو بدم؟!» : اين را خوب اومدي!

    نوشته هات خيلي شبيه خاطره نويسي هاي دوران دبيرستان مامان منه!

    يادم اومد اون روز خودم را!

    درسته ماه رجب بود ... اون موقع مامان و بابام مكه بودند ... ما هم خونه ي عمه ام مهموني بوديم! الان تصوير ميدان امام كه با عجله ازش مي گذشتيم اومد توي ذهنم ...

    اره والله ... اون موقع حداقل اميد داشتيم!

    واي چقدر ياد خودم انداختيم:دي

    من اونقدر دست نوشته از اون سال ها دارم كه نگو ... يه عالمه هم يادگاري و برگه هاي مخفي سركلاس!

    خيلي از نوشته هام را هم توي صبحگاه مي خوندم! شايد باورت نشه اما اونقدر جسارت! داشتم كه وقتي ايران رفت جام جهاني مطلبي در اين خصوص نوشتم و توي صبحگاه خوندم! الان دارم وسوسه مي شم يه بخشي از وبم را به همين نوشته ها اختصاص بدهم! (خدا خوبت كنه) منتها فكر كنم سررسيدهاي اون زمان هنوز توي انبار اون خونه باشه! (آخه من انباري خونه اقاداداش را كلا تصاحب كردم! از اون 4-5 سال پيش كه اومديم اين خونه اسناد و مدارك + جهيزيه ام توي انبار اون خونه مونده :دي)

    حالا ببينم چي مي تونم پيدا كنم ... توي وبلاگم متجلي بشه!

    چون نياز عجيبي به مرور خودم هم پيدا كردم!

    خدا بهت خير بده! ببين چه جرياني راه انداختيا!

    يه موج جديد ايجاد كردي ... تو مايه هاي مكزيكي:دي

    نقدت هم هنوز نكردم! فعلا اين كامنت را نسيه داشته باش تا نقد!:دي

    پاسخ

    سلام... خيلي جالب ه که دست نوشته هات رو توي صبحگاه مي خوندي ها! راستش من هيچ وقت اعتماد به نفسش رو نداشتم که جايي مطالبم رو بخونم! البته منظورم اين تيپ يادداشت هايي که اين جا نوشتم نيست ها!! نه! آخه ببين، اين يادداشت هاي روزانه ي عادي رو توي يه دفتر معمولي نوشتم. اما سررسيدهام هميشه خصوصي بودند و هستند! يعني در اکثر موارد (به جز موارد استثنا)، درشون به روي غير بسته بوده! :دي! يادمه گاهي اوقات که داداشم مي خواست اذيتم کنه، يکي از اين سررسيد ها رو مي گرفت توي دستش که يعني مي خواد بخونه! منم جييييغ! که بدش به من! البته هيچ وقت هم جرأتش رو پيدا نکرد که بخونه! هي هي هي!! واي شقايق اين قدر دلم مي خواد اعتماد به نفسش رو پيدا کنم که شعرهاي 12-13 سالگيم رو بنويسم که نگو!! اما بعيد مي دونم اين کارو بکنم! احتمالش تقريباً صفره!! آخه هم خيلي ضايع مي باشند! ههههه! هم اين که يه کم خصوصي هستن خو! بعد تازه ديدي دختراي نوجوون توي اون سن احساساتشون چه مدلي ه! خلاصه اگه بنويسم يه کم زيادي ضايع مي شم!! ههههه! ... و اين که به شدت مشتاق هستم آثار اين موج رو توي وبلاگت ببينم! شقايق ِ نويسنده بايد آثار جالبي از اون دورانش داشته باشه :) ... راستي اون نقد و نسيه رو خيلي خوب اومدي! به شدت خوشم اومد از اين بازي با کلمات! :ايکس