• وبلاگ : ترجمه ي زندگي
  • يادداشت : يادداشت هاي گوياي 13 ساله
  • نظرات : 1 خصوصي ، 15 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    چه اصراري داشتي بنويسي "نيمه نصفه"؟
    خ مگه شما نمي گيد "نصفه نيمه"؟
    پاسخ

    سلام ... اتفاقاً وقتي مي خوندم سه ساعت خودمم هي اين دو تا ترکيب اسمي رو برا خودم تکرار کردم، و به اين نتيجه رسيدم که ما هردوش رو مي گيم :پيييي
    + اي وي بو 

    يه چي گفتيد واجب شد ج.ابتونو بدم

    منم هيچ وقت جرات نكردم جلوي چشم خواهرم برم سر وقت دفترش

    ما داداشا كارمونو خوب بلديم

    :)

    ---------

    گذشته از شوخي براي من فقط پيدا كردن و اينكه بهش نشون بدم كه اگه بخوام پيداش مي كنم لذت بخش بود.

    فكر كنم فقط يكي از خاطراتشو تا نصفه فهميدم چيه. اونم تازه خودش برام خوند كه من حوصله گوش دادنشو نداشتم

    پاسخ

    سلام... نه من اتفاقا همچينم قايمشون نكرده بودم كه اون بخواد لذتي براي پيدا كردنشون داشته باشه! :دي منتها اونم نمي خوند، بالاخره منم ابهتي دارم براي خودم! :ديييييي ... اما در كل به نكته ي خوب و ظريفي اشاره كرديد! بججنسي برادرانه به وضوح در كلامتون موج مي زد طوري كه به پهناي صورت خنديدم! :دي
    + اي وي بو 

    سلام

    قالبتون خيلي خوب شده

    خوش به حال داداشتون كه مي تونست دفتر خاطره ي شما رو بخونه

    :)

    شايد منم يه روزي خاطرههاي خواهرمو تو نت گذاشتم

    پاسخ

    سلام... ممنون براي قالب... و ضمناً، برادر من هيچ وقت جرئت نكرد دفترهاي خاطرات من رو بخونه! شما هم قطعاً تا حالا جرئت نكرديد سراغ دفترهاي خواهرتون بريد!! :دي
    سلام
    آخيييي.چه با نمک و ادبي نوشتي

    چقدم کوشکولو بودي

    ولي واقعا کار به درد بخوريه خاطره نويسي.مهم نيست که ادم اداب نگارشو درست بلد باشه يا نه.همينکه با زبون خودش بتونه يه اتفاقيو ثبت کنه که چند سال بعد ازش لذت ببره کافيه.


    پاسخ

    سلام... ووواااااووو! ببين کي اينجاست! خيلي خوش اومدي نگين جان! صفا اوردي به کلبه خرابه مون! ... آره اين کتابي نوشتنم منو کشته! :دي.. خب کوشکولو بودم ديگهههه! ... و با اون دو خط آخر هم صد در صد موافقم.
    + مينا 
    سلام

    واي قويااااااا
    چقدر کوچک بودي
    بيا لپَّت را بکشم دختر کله پاچه بخر

    خاطره ي خوبي بود قويا
    باز هم بگذار تا با خواندنش نيش مينا باز شود
    پاسخ

    سلام... آخ.. آخخخخخخ! لپمو ول کن! آخخخ کندي لپمو خو!.. آخيششش، از دستش فرار کردم! :دي ... به بههههه! ببين کي اين جاست! دختر کله پاچه بخور! :دي + شکلک سبزه! + :پي ... آهان راستي، يعني چي بازم از اينا بذارم تا نيشت باز شه؟! يعني الآن حسابي به من خنديدي ديگهههه؟! :دي ... اما چشم، اگر دل دوستاي گلم با اين نوشته ها شاد مي شه، خوب شايد در آينده بازم چيزهايي از اين دست بذارم! :ايکس
    + انياكم 

    سلام خب دوباره اومدم

    خوندمش ، خوشمان آمد و ياد خاطراتمان كرديم .

    پير نشي جوون ...

    پاسخ

    سلام! دوباره خوش اومدي! ممنون، تو هم پير نشي!
    + صبا 

    سلام گويا جون

    جالب بود

    با اين نوشتت ما را هم باد خاطرات گذشتمون انداختي

    يادش به خيررررررررر

    پاسخ

    سلام... قربانت عزيزم... واقعاً که ياد اون روزها به خير...

    قربانت عزيزم ...

    يه چيزي مي گم نه بهم نگو ... باشه؟

    شعرهات را خصوصي برام بفرست ... ضرر نمي كني (چشمك) ... مطمئن باش...

    دعا كن من بتونم اون مارمولكه را فراموشش كنم اونوقت ميرم توي زيرزمين يه سروگوشي اب مي دم شايد يه چيزايي پيدا كنم، اما اگه اينجا نباشه فكر نميكنم حالا حالاها بتونم بيارمشون ...

    پاسخ

    سلام... :دي! اس ام اسي بهت گفتم ديگههه... بهتره که ضايع نشم پيشت! :دي ... راستي چه خبر از مارمولک ه؟! :پي .. بهش بگو بره خونشون! ما دلمون دست نوشته ي کودکي و نوجواني شقايقي مي خواد!
    اخي
    قبلا تر ها يادش بخير
    يه پاسخي ميدادي رو اين نظرات
    ولي کوش اون گوياي نسوخته...
    خدايش بيامرزد....

    پاسخ

    سلاااام! آره يادش به خير! كلاً اين پست ِ ما هم كه همش تو مايه هاي يادش به خير و ايناست! :دي ... راستش کامنت ها رو مي خوندم، اما فرصت نمي کردم پاسخ بدم... نه ديگه، سوختگي هام هم خوب شدن ديگه!! :D ... اما در کل خدا همه رو بيامرزه.. ههههييي! ... الآن خيلي خوشحالي که پاسخ کامنت ها رو دادم؟! :دي :پي !
    + ناشناس 

    سلام

    وبلاگتون قشنگه!

    منو شناختين؟

    کاربر برتر انجمن هاي تخصصي تبيان موفق باشين

    پاسخ

    سلام... ممنونم. اما کاش خودتون رو معرفي مي کرديد. اگر اين پاسخ رو خونديد، لطفاً اسمتون رو بگيد تا ببينم حدسم درست ه يا نه! ممنونم، شما هم موفق باشيد.
    + انياك 

    سلام ، هنوز نخوندم ، وقتي خوندم دوباره ميام .

    اينم واسه رفع خستگي

    پاسخ

    سلام... ممنون عزيزم... وااااووو!! چه رفع خستگي باحالي! :دي ... اما دوباره نيومدي هااا! ههههه! شوخي مي کنم، همين که اين جا ديدمت خوشحال شدم.

    «وقتي خدا ستارالعيوب ه، من چرا خودم رو لو بدم؟!» : اين را خوب اومدي!

    نوشته هات خيلي شبيه خاطره نويسي هاي دوران دبيرستان مامان منه!

    يادم اومد اون روز خودم را!

    درسته ماه رجب بود ... اون موقع مامان و بابام مكه بودند ... ما هم خونه ي عمه ام مهموني بوديم! الان تصوير ميدان امام كه با عجله ازش مي گذشتيم اومد توي ذهنم ...

    اره والله ... اون موقع حداقل اميد داشتيم!

    واي چقدر ياد خودم انداختيم:دي

    من اونقدر دست نوشته از اون سال ها دارم كه نگو ... يه عالمه هم يادگاري و برگه هاي مخفي سركلاس!

    خيلي از نوشته هام را هم توي صبحگاه مي خوندم! شايد باورت نشه اما اونقدر جسارت! داشتم كه وقتي ايران رفت جام جهاني مطلبي در اين خصوص نوشتم و توي صبحگاه خوندم! الان دارم وسوسه مي شم يه بخشي از وبم را به همين نوشته ها اختصاص بدهم! (خدا خوبت كنه) منتها فكر كنم سررسيدهاي اون زمان هنوز توي انبار اون خونه باشه! (آخه من انباري خونه اقاداداش را كلا تصاحب كردم! از اون 4-5 سال پيش كه اومديم اين خونه اسناد و مدارك + جهيزيه ام توي انبار اون خونه مونده :دي)

    حالا ببينم چي مي تونم پيدا كنم ... توي وبلاگم متجلي بشه!

    چون نياز عجيبي به مرور خودم هم پيدا كردم!

    خدا بهت خير بده! ببين چه جرياني راه انداختيا!

    يه موج جديد ايجاد كردي ... تو مايه هاي مكزيكي:دي

    نقدت هم هنوز نكردم! فعلا اين كامنت را نسيه داشته باش تا نقد!:دي

    پاسخ

    سلام... خيلي جالب ه که دست نوشته هات رو توي صبحگاه مي خوندي ها! راستش من هيچ وقت اعتماد به نفسش رو نداشتم که جايي مطالبم رو بخونم! البته منظورم اين تيپ يادداشت هايي که اين جا نوشتم نيست ها!! نه! آخه ببين، اين يادداشت هاي روزانه ي عادي رو توي يه دفتر معمولي نوشتم. اما سررسيدهام هميشه خصوصي بودند و هستند! يعني در اکثر موارد (به جز موارد استثنا)، درشون به روي غير بسته بوده! :دي! يادمه گاهي اوقات که داداشم مي خواست اذيتم کنه، يکي از اين سررسيد ها رو مي گرفت توي دستش که يعني مي خواد بخونه! منم جييييغ! که بدش به من! البته هيچ وقت هم جرأتش رو پيدا نکرد که بخونه! هي هي هي!! واي شقايق اين قدر دلم مي خواد اعتماد به نفسش رو پيدا کنم که شعرهاي 12-13 سالگيم رو بنويسم که نگو!! اما بعيد مي دونم اين کارو بکنم! احتمالش تقريباً صفره!! آخه هم خيلي ضايع مي باشند! ههههه! هم اين که يه کم خصوصي هستن خو! بعد تازه ديدي دختراي نوجوون توي اون سن احساساتشون چه مدلي ه! خلاصه اگه بنويسم يه کم زيادي ضايع مي شم!! ههههه! ... و اين که به شدت مشتاق هستم آثار اين موج رو توي وبلاگت ببينم! شقايق ِ نويسنده بايد آثار جالبي از اون دورانش داشته باشه :) ... راستي اون نقد و نسيه رو خيلي خوب اومدي! به شدت خوشم اومد از اين بازي با کلمات! :ايکس

    بسم رب المهدي
    سلام

    چه جالب !‏ شمام مي نوشتيد ؟ منم مينوشتم منتها خيلي چرت و پرت :دي
    موقعاي دبستان بود كه وقتي ميرفتيم پاي تخته شروع ميكرديم كتاب فارسي رو خوندنااااااا..... چه شكلي ميخونديم ؟ ميتونيد تجسم كنيد ؟
    روون و پشت سر هم بدون كم و زياد شدن صوت صدا :دي
    اين شكلي خوندم متن رو :دي

    خيلي حال داد خلاصه هههههه. عججججججججب

    راستي قالب نو هم مبارك .
    هر چند اين پارسي بلاگ جلوي بلاگفايي ها ابرومونو برده با اين قالباش :دي . البته نه از امكانات و سرعت بالاش ها !‏ فقط شكل و شمائل قالبيش .

    التماس دعا داريم شديدا غريبا .

    يا ع ل ي مدد

    پاسخ

    سلام... بله ما هم مي نوشتيم! :دي ... در مورد قالب هاي پارسي بلاگ هم، خوب منم نظر شما رو دارم! هههه ... من هم التماس دعا دارم شديداً کثيراً وافرا!!
    + حس غريب 
    چقدر وسعت دنياي کودکيمون عميق بود....شايد نه طول داشت و نه عرض ولي به اندازه ي عمق اقيانوس ها...پاکي و خلو داشت...يادش بخير...

    پاسخ

    سلام... چقدر قشنگ گفتي... ههههيييي... آره، واقعاً يادش به خير...
    + شيطون ترين فرشته ي خدا 
    سلام عزيز
    چقدر جالب بود. ياد بچگي هام افتادم
    چند وقت پيش ميخواستم يه تاپيک بزنم همه اين نوشته هاي اينجوريمون رو بنويسيم اونجا.
    الان بيشتر ترغيب شدم
    پاسخ

    سلام... آره همچين تاپيکي هم بزني خيلي جالب مي شه ها! فکر کنم بچه ها يه روزه منفجر کن تاپيک ه رو!