وبلاگ :
ترجمه ي زندگي
يادداشت :
قطار مي رود آهسته روي ريل دلم.. (شماره ي چندشه؟ :دي)
نظرات :
10
خصوصي ،
30
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
دکترکلپچ!
کفاف کي دهد اين باده ها به مستي ما!
خيييييييييلي باحال بود. دوسش دارم!:)
پاسخ
:دي // واي تران! بذار اينو از مسير برگشت همين جا بگم. يني من که اصن رمق ندارم اون سفرنامه رو بنويسم (شماها هم رمق خوندن نخواهيد داشت ازبسسسسس که خانومه حرف زد!!! :دي) اما خب بذار از چاييش بگم: از تهران من و همون خانومه که گفته بودم فقط بوديم، دو نفر ديگه نبودن، که اونا هم قم سوار شدن. دو تا بچه مدرسه اي از يک اردو بودن که بندگاااااان خدا توي کوپه هاي رزرو شده ي مدرسه شون جاشون نشده بود، از دوستاشون جدا افتاده بودن مجبور شده بودن بيان توي کوپه ي غريبه ها! البته يه ساعتي نشستن و بعدش رفتن پيش دوستاشون، تا بعدش انگار ديگه براشون جا پيدا کرده بودن و شبم اومدن وسايلشونو بردن و رفتن. بعععععععد! خب تا قبل از قم، من و اون خانومه (که اون از من هم چاي خور تر بود)، خب چايي هاي خودمونو خورديم. بعد چاييش (مارک گلستان) اينقده رنگ مي نداختتتتت! (اميدوارم رنگ قاطيش نکرده بوده باشن!)، بعد خب ما هر کدوم با يه دونه کيسه ي خودمون سه فنجون چاي خورديم! :دي بعععععدتر اين که، وقتي اون دو تا بچه مدرسه ايا اومدن، خانومه به چاييا و فنجوناشون که روي ميز بود اشاره کرد که اينا براي شوما هستنا. هردوشون گفتن نه ما شب چايي نمي خوريم! (چقده سوسول :دي). ما هم خب چيزي نگفتيم. يه کم بعدترش باز نمي دونم چي شد که حرف از چايي شد، گفتن نه ما واقعاً شبا چايي نمي خوريم! که ناگهان چشماي من و خانومه برق زد! :پييييييييي البته گذاشتيم وقتي ديگه داشتن مي رفتن پيش دوستاشون، ازشون اجازه گرفتيم و خلاصه اون شب چايييييي خورديماااااااا! :پي