• وبلاگ : ترجمه ي زندگي
  • يادداشت : قطار، مي رود آهسته روي ِ ريل دلم... (2)
  • نظرات : 5 خصوصي ، 42 عمومي
  • آموزش پیرایش مردانه اورجینال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + حس 
    من جاي تو بودم ميرفتم يه بسته چيپس بزرگ مي خريدم،
    بعد مي اومدم باز مي کردم دوتا خودم مي خوردم، بعدش به دختره تعارف مي کردم و مادرش
    بعدش دختره به خاطر چيپس با من دوست مي شد،
    بعد همينطوري باهاش نرم گرم ميگرفتم تا به بهانه صحبت کنارم بمونه و چيپس بخوره
    اخرشم به اين بهانه که چاق مي شم و اينا بقيه اشو ميدادم به بچه
    بعله!
    يا مي شد سه چهارتا خوراکي خريد بعد به بچه هاي اطراف يکي يه دونه داد، به اينم داد و بگي نذر کرده بودم
    :دي
    (همچين آدم راهکار پيدا کني ام من خخخخخخ)
    پاسخ

    نه خب نمي شد.. اين تيپ راهکارها به ذهن خودمم رسيد، اما نمي شد، مامانه بهش برمي خورد خو.. آخه نمي شه که تا بچه ش مي گه خوراکي و اون بهش مي گه نه، من يهو برم چيپس بخرم تعارف کنم؛ خو يه جوريه.. / اون لحظه همش داشتم فکر مي کردم اي کااااش برم تو قطار و ببينم هم کوپه ايمه (مي دونستم خيلي بعيده).. اون وقت مي رفتم به اسم خودم چيز مي خريدم و بعد به قول تو تعارف مي کردم.. يا اصن باش دوست مي شدم و دستشو مي گرفتم مي بردمش تو واگن ها و رستوران و جاهاي مختلف باهاش قدم مي زدم و حرف مي زدم و چيپس و پفک مي خورديم.. دور از چشم مامانش که اونم ناراحت نشه..