• وبلاگ : ترجمه ي زندگي
  • يادداشت : بشين سر جاي خودت..
  • نظرات : 21 خصوصي ، 27 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام
    بعد از صحبت با دکتر مرعشي رفتم دانشگاه کارشناسي با استاداي اونجا مشورت کنم
    اخه دکتراشون رو پيش اقاي ب گرفتن همگي
    و چون ميخواستم بهشون برسم، هول هولي رفتم..ببخشيد

    هر جا هم رفتم گفتم به قول يکي از دوستان "ما عقب مانده ايم!"
    -----------------
    امروز که رفتيم توي مغازه و ماجراهايي پيش اومد و مرضيه از ته دل مي خنديد توي خيابون...دلم ميخاست تصويرش رو بگيرم و روزايي که بهش مي گم چته، نشون بدم و بگم مي بيني که چقدر معلومه خوب نيستي...
    دلم مي خواست تو رو هم ببرم بيرون تا بخندي..تا خنده از ته دلت رو ببينم روي لب هات
    ------------------
    انصافا يکي از خبراي خوشي که امروز شنيدم خبري بود که دادي که ف گفته؛ از صميم قلب دعا مي کنم کارت بيفته رو غلطک..از صميم قلبببببببببببببب
    :)
    ---------------------
    امروز بعد از حرفاي دکتر ب نااميد شده بودم از موضوعي که عاشقانه انتخابش کردم..واقعا عاشقانه...
    بعد با مرعشي و عامري که حرف زدم، جفتشون گفتن موضعت خيلي خوبه اتفاقا و اينا
    فک ميکنم خصلت ب هست که همه رو نااميد کنه..شايد حتي نخواسته
    :))
    --------------
    دوستت دارم
    همين
    دوست دارم بيشتر ببينمت حتي
    دوست دارم عم چشم هات رو نبينم
    دوست دارم براي چند ساعت حتي اگر شده، ببرمت بيرون و اينقدر برگرديم و خسته ات کنم که غم چشمات بپره
    کاش بتونيم نذاريک غم ها ذره ذره فرسوده امون کنه
    امروز که عامري روديدم،استادي که عين يه دانشجوي خوشحال، با انرژي مي چرخيد سر کلاس و هيچي ازش نمونده بود..خسته داغون ..بي نا
    دلم سوخت براي خودمون که چطور ذره ذره فرسوده ميشيم بي اين که بفهميم...

    چرت و پرت زياد نوشتم نه؟
    اولش خواستم خصوصي کنم اينو، ولي بعد گفتم : ما را از حرف و حديثي که ديگران مي سازند باکي نيست، خيلي وقت است آب از سرمان گذشته
    [خخخخخخخخخخخخخخخخخخخ)

    پاسخ

    سلام ... نه بابا اين حرفا چيه، ديروز در واقع هرکي دنبال کار خودش بود ديگه، خودمم که يه جا بند نبودم. همون چند دقيقه ديدن گذري ِ «درون دانشگاهي» هم خوب بود البته، به خصوص که اکيپ عقب مانده ها (!) رو هم تشکيل داديم! ;)) بايد عضوگيري هم بکنيم! :دييييي ... دلم براي همه تون تنننننننگ شده... چه کنم که سفرهام يکي دو روزه و مديرعاملي(!) شدن و مث ديروز خيلي اتفاقي يهو مي بينم سر از اين جا دراوردم! بعد يهو خيلي اتفاقي مي بينم رسيدم اهواز :دي (البته اين سري هنوز اين اتفاق نيفتاده :دي فعلاً بليط برگشت نگرفتم اگرچه فوقش تا يکي دو روز ديگه باشم احتمالاً) .. دلم براي هر کدومتون يه جوري تنگ شده.. اما هم خودم ديگه مث آدم اين ور نيستم، هم ملاحظه ي اينو مي کنم که همه تون گرفتاريد.. // هه هه، مي خواي از منم فيلم بگيري و بعداً به عنوان مدرک رو کني؟ :دي .. آره ديروز درست گفتي، ديروز هم حالم خيلي بد بود.. صبحش هم همون اهواز که بودم يه خاطرات بدي برام زنده شده بودن که وسط اون همه آدم نتونستم جلوي اشکامو بگيرم.. اگرچه زود خودمو جمع و جور کردم ;) / ديشب قبل از اين کامنتت مي خواستم توي بعدنوشت ها يه چيزي بنويسم اما پشيمون شدم.. يه چيزي درباره ي اين که يکي هست که هميشه احساسات غريبم رو از توي چشم هام مي خونه.. نمي دونم شايد خيلي تابلو هستم و بقيه هم بخونن و فقط روشون نشه بگن.. / هوم، پاشم آماده شم منم امروز برم يوني کارشناسي تون؛ استادي که باهاش کار دارم امروز اون وره انگار؛ دعا کن باشه و تو ديوار نخورم :)) // نه خصوصي چرا؟ :)