• وبلاگ : ترجمه ي زندگي
  • يادداشت : يه آسمون آبي سقف اتاق منه..
  • نظرات : 13 خصوصي ، 70 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام
    حالا که آبجي رب يه خاطره از قطار گفت منم يکي ميگم
    سري پيش که رفتم مشهد ، يهويي دلم گرفت و خواستم که برگردم ، با اين قطار ها که صندليشون اتوبوسيه برگشتيم ، منم با سه نفري که کنار و روبروم نشسته بودند ، پيشنهاد دادم که يکم جمع و جور بشينيم تا پاهامون را دراز کنيم کنار هم ديگه و راحت بخوابيم ، اونها هم گفتند باشه ولي الان قصد خوابيدن ندارند ، منم پامو دراز کردم و خوابيدم و تا صبح هم چشمام را باز نکردم چون ميدونستم اون سه نفر ديگه پاشون به صندلي جلويي نميرسه و به محض بيدار شدن من بايد پاهام را جمع کنم ، تو مسافرت اصلا فردين بازي جواب نميده ، منم به خاطر قدم خيلي عذاب ميکشم
    حالا بدتر از اين موقعي که ميخواسيم بريم از اصفهان فقط اتوبوس گيرمون اومد ، منم بجز صندلي پشت يخچال جايي جام نميشه، متصدي بليط فروشي گفت پشت يخچاله ميشه 23 و 24 ماهم اومديم تو اتوبوس ديديم به به اشتباه داده ، رفتيم نشستيم سر جامون ، هنوز مسافراي پشت يخچال نيومده بودند ، منم با ناخنم برچسب صندليا را کندم و جاشون را عوض کردم و اونها هم يه پيرمرد و پيرزن بودند و وقتي اومدند گفتيم حاج آقا اينم از صندلي شما بفرما بشين
    دي:
    بعد عذاب وجدان گرفتم و رفتم بهش گفتم ، اونم گفت نه عزيزم من قدم بلند نيست همينجا راحت ترم اگه هم همونجا مينشستم خودم جامو عوض ميکردم
    اينم از زيارت ما تازه اونجام موقع نماز انقده حال ميداد ، مينشستم صف اول و بعد نمازمو بدون جماعت ميخوندم و يهو صفو خالي ميکردم "دي:
    پاسخ

    سلام ... هه هه، خو لااقل براي سفر مشهد يه کم دست از اين کارا برداريد :))))))) بالاخره جو معنوي و ايناست ديگه ;) // اي واي صف جماعت رو ديگه چرا؟ :))))) :555: :دي