• وبلاگ : ترجمه ي زندگي
  • يادداشت : اين روزها که مي گذرد...
  • نظرات : 16 خصوصي ، 61 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + رب 
    ههه بله عجب پسر شجاعي!!!! |:)))

    اتفاقا ديروز داشتيم با دوستم از باشگا برميگشتيم هويجوري صحبت ميکرديم که يه گربه هه هم اومد باهامون همقدم شد!
    (باشگا بجز در اصلي روزاي جمعه در وردي استخرش هم بازه که البته چون اون سانس مردونس و اصوووولا خيلي خلوت هيشکي ازونور نميره بجز من و اين دوستم که حال دو ساعت راه رفتن تا درب اصلي و نداريم)
    اولش فککردم دوستم هم نميترسه ، بيخيال شدم و گربه رو رد کرديم ..به ثانيه نکشيد که دوستم پريد رو هوا ! نگو گربه هه رفته بود از پشت سرش حمله کرده بود ...
    هههه دوستم گفت بدوييم؟گفتم نه الان ميره ! ولي سيريش بوداااا نميدونم از چيِ کفشش خوشش اومده بود همش نگاش به کفش دوستم بود اصن نميذاشت تکون بخوره !خلاصه من دوييدم سمت استخر ولي همچنان اون دوتا داشتن کل کل ميکردن ...اصن يه وعضي!



    پاسخ

    سلام ... نامرد تو چرا دوييدي و تنهاش گذاشتي؟! :دي خو تو که مثلاً نمي ترسي يه جوري فراريش مي دادي! :))