وبلاگ :
ترجمه ي زندگي
يادداشت :
اين روزها که مي گذرد...
نظرات :
16
خصوصي ،
61
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
rob
:)))))))
چماقتو نشونش ميدادي ..ديگه عمرا نميومد اونجوري در بزنه ..
بده خاطراتتو به نوشته تبديل کردم برات ميمونه حالا ...شونصد سال
ديگه مياي برا نديده هات ميخوني کلي حال ميکنن ..
فککنم اينا از موهبات دکتر شدنه ...وگرنه تاحالا که صدا نميشنيدم!
پاسخ
:دي نه بابا پسر شجاعي ه واسه خودش! اون دفه يه گربه هه از تو حياط راشو کشيده بود اومده بود توي پارکينگ و بعدم پله ها! تا طبقه دومشو که من ديدم اومده بود بالا! يهو گربه هه رو ديدم جا خوردم :دي يه کم بعدش رفتم تو آسانسور ديدم همين بچه هه (يادم رفته فک کنم اسمش ايمان بود) داره مي خنده مي گه خاله خاله اون پايين دُبه هست! تو مي ترسي! دونخطه ابرو! (((:((( خلاصه پرروتر و شجاع تر از اين حرفاس :دي /// ع؟ پس يني توهمات 6-7 ماه پيش منم از همين بوده؟! اي واي لو رفتم که داشتم از اون وقت خودمو برا دکتري آماده مي کردم! :پيييييي