تحلیل آمار سایت و وبلاگ مهر 92 - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

---------------

 

امروز صبح که داداشم داشته می رفته سر کار، ماشین پشتی همین طور سپر به سپرش داشته حرکت می کرده. یهو ماشین جلوییش ترمز می کنه؛ داداشمم تا خواسته ترمز بگیره که نکوبه به جلویی، دیده خب اگه ترمز کنه الآن عقبی می کوبه به خودش، دیگه خیلی سریع فرمون رو می ده اون ور و تا می پیچه یهو دو تا ماشین تعلیم رانندگی که داشتن خوش و خرم برا خودشون آهسته راه می رفتن سر راهش سبز می شن!

دیگه خدا رحم کرده و یه طوری ردشون می کنه و تصادفی رخ نمی ده..

 

***

عصر که داشته برمی گشته خونه، درست نمی دونم چی می شه که انگار دوباره مجبور می شه یهو خیلی سریع بپیچه یه ور دیگه که تصادف نشه، که تا می پیچه یهو یه لاک پشت ِ تعلیم رانندگی ِ :| خوش و خرم دیگه رو جلوش می بینه! گیج شدم

داداشمم تررررررررررررررررمز می گیره، و در نتیجه ی این ترمز شدید ماشین یه کم منحرف می شه و با این که بنده خدا کنترلش هم کرده، می خوره تو پیاده رو و لاستیک می ترکه. (نمی دونم شایدم لاستیک حین ترمز ترکیده.. ینی خودش که می گفت نفهمیدم کی ترکید اصن..)

دیگه یکی دو نفر می رسن و کمک می کنن ماشینو دربیاره و لاستیکشم عوض می کنن، اما می بینن ضربه به نمی دونم کدوم قسمت ها هم آسیب زده و ماشین حرکت نمی کنه.

تو این فاصله بابام و یکی از دوستان هم می رسن و خلاصه زنگ می زنن امداد خودرو و ماشین رو با جرثقیل به تعمیرگاه منتقل می کنن؛ این طور که پیداست صافکاری و تعمیرات دیگه لااقل دو روزی طول می کشه.

 

 

...

این که هم صبح هم عصر هی موقعیت تصادف پیش اومده خب یه کم یه جوریه.. آدم می ترسه خب..

خداروشکر که به خیر گذشت و خودش چیزیش نشد.. مسلماً صدقه ی صبحگاهی هم مؤثر بوده در دفع بلا...
ضمناً کمربندشم بسته بوده! شوخی

 

 

***

الا ای رانندگان، مسافران، خلاصه همگان!

بازم می گم که موقع ماشین سواری هم بسم الله بگید و هم کمربندتونو ببندید لطططططفاً!
اگرم دوست داشتید، صبح ها هم یه مبلغی ولو کم اما صدقه بدید..

حواستون به این ماشین های تعلیم رانندگی هم باشه..

 

***

این داداش خنده روی ماباید فکر کرد پوزخند (نه خدایی اککککککثر اوقات بچم خوش اخلاق و شوخ طبعه) بعد از این که کلی اعصاب خوردی کشیده بود، اما شب که دیگه اومده بود خونه هی مسخره بازی درمی یورد و خودشو برا مامان و من لوس می کرد که اگه مرده بودم چیییییی؟! :| (دور از جونش :|)

 

یا مثلاً داشتم بستنی می ذاشتم تو ظرف که بخوریم، می خندید می گفت: آره دیگههههههه، اینم شیرینی تصادف مجتبی! :دی :|

 

و بعد هم مثلاً در غم فرااااق ماشینش، به شوخی با یه لحن مثلاً افسرده و قیافه ای مات و مبهوت هی می گفت:

_ من مجتبی نیستم؛ من پراید مجتبام! پوزخند (عطف به دیالوگ معروف فیلم گاو!)

 

[چپ چپ نگام نکنید! می دونم من خوب نگفتم اما خودش اینارو خیلی بامزه می گفت :)) ]

 

 

----------------------------

 

پ.ن.1.
خواااااااااااااااهش می کنم موقع رانندگی خیلی مراقب باشید...

خواهش کردما..

 

پ.ن.2.
ان شاءالله که هیچ وقت هیچ سانحه ی رانندگی پیش نیاد.. اگرم خداااااااای ناکرده زبونممممممم لال یه مورد این طوری پیش اومد، ان شاءالله که به خیر بگذره و همین طوری مثل امشب ما به خوبی و با شوخی و خنده تموم شه بره پی کارش.. (البته استرس های پیش ِ رو، به ویژه از سوی مامان خانوم، رو نمی شه نادیده گرفت :|)

 

پ.ن.3.
فعلاً بعدنوشت نداریم اما اگر چیزی یادم اومد تو ادامه مطلب اضافه می کنم! ;))


[ دوشنبه 92/7/29 ] [ 2:31 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]


به نام خدای رحمن و رحیم

سلام

 

---------------

 

می‌شود زیبایی پاییز را با هم
می‌شود این فصل را
          بین تمام عاشقان شهر قسمت کرد
می‌شود گنجشک‌ها را هم...

 

 

باران نمی‌بارد
این چتر باز از کیست دارد می‌رود در کوچه ی‌ خلوت؟
امشب نمی‌دانم چرا این قدر...

 

هر دو از  سید علی میرافضلی

 

ادامه مطلب...

[ دوشنبه 92/7/22 ] [ 12:23 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

-----------------


لب‌هایم را  به سکوت وا داشته‌ام، ولی دستانم همیشه پر از واژه‌هایی بوده و هستند که هیچ حرفی برای گفتن نداشته و معنای خود را درست میان همین چند سطر نانوشته از دست داده‌اند.

بعضی حرف‌ها یک‌جایی می‌مانند. میان لب‌هایی که تنها به لبخندی در بی‌پاسخ‌ها کفایت می‌کنند. میان بغض‌هایی که نه می‌توان در آن‌ها غرق شد و نه مثل یک وعده‌ی غذایی، بی‌تفاوت فرو داد. همه‌ی این سال‌ها را گذرانده‌ام با سطح وسیعی از حروف و اعدادی که زندگی‌ها رقم زده‌اند، فعل‌هایی که هیچ‌گاه صرف نشده‌اند، فاعل‌های مجهولی که دیگر نیستند، نهادهایی که نیامده رفتند و اسم‌ها.. امان از اسم‌ها... خاص‌هایی که در تک‌تک حروفشان همچنان جا مانده‌ام، بی‌آنکه گذری احساس کنم.

اصلاً این‌ها مهم نیست. فقط خواستم بگویم:  همه را؛ چه بابغض و چه بی‌بغض فرو داده‌ام، ولی این‌بار... پر از آن حرف‌هایی‌ام که آدم حتّی جرأت گفتن به خودش را  هم ندارد...




 

 

-----------------------------------
--------------------------
---------
-

 

این دو سه روزه یک خط در میون که نه، بدتر از اون، به طرز نامنظمی این گونه ام:

خوبم و بد؛ بدم و بدتر؛ بدترم و بد، بدم و خوب!

 

دیشب احساس آرامش خاصی داشتم.. با این که می دونستم کوتاه و گذراست اما دوسش داشتم..

خوابیدم..

 

صبح زود که پاشدم به شدت خسته و پکیده! بودم، اما آثار آرامش شب قبل هنوزم باهام بود..

 

کمی بعد اضطرابی شدید جای خودش رو به اون آرامش داد..

 

گرفتم دوباره خوابیدم..

خواب خوبی دیدم..

خوابی خوب که توی همون عالم رؤیا کم کم جای خودش رو به علامت سؤالی خاکستری داد..

و بعد علامت سؤالی خاکستری که داشت به گلبهی ِ خوشرنگ و شاد می گرایید..

اگر کمی دیگه می گذشت حتی می تونستم شاهد کمرنگ شدن علامت سؤال باشم..

اما..

می خواستم در اون فضای خاص نفسی تازه بکشم که...

 

که با زنگ در از خواب پریدم! :|

 

 

نمی دونم چه سرّی ه که بیشتر خواب های خوب، درست همون لحظه ای که برای دیدنش مضطرب اما مشتاقی قطع می شن!

مثل سریال های تلویزیون که درست لحظه ی حساس ِ فیلم، تیتراژ می ره بالا..

 

اما خواب ها، سریال هایی هستند که انگار فقط قسمت اولشون قابل پخش ه..

 

و قسمت های بعد واگذار می شه به قسمت!

 

سریالی با پایان باز، به نام زندگی...

 


[ پنج شنبه 92/7/18 ] [ 3:27 عصر ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]


به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

-------------

 

مدتی ه که هروقت (اغلب با عجله) مشغول جمع و جور کردن اسباب سفر هستم، ناخودآگاه این بیت از اون شعر بر زبانم جاری می شه که می گه:

باید ببندم کوله بار رفتنم را
مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد...

 

و هر بار غمی غریب به دلم چنگ می زنه..

و فکر می کنم که هنوز کوله بار سفرم آماده نیست..

 

 

------------

 

از صبح هی آروم آروم لباس ها و وسایلم رو می ذاشتم دم دست، اما حس چیدنشون توی چمدون نبود. بی حوصله بودم و احساس پوچی می کردم.. آخه این مدت همه چیز دست به دست هم داده بود تا نتونم آماده ی سفر بشم.. حس می کردم رفتنم بیهوده ست، تا جایی که یهو به سرم زد سفر رو به هم بزنم! :|
اگرچه این فکر جدی نبود و خیلی زود محو شد و دوباره جای خودش رو به همون حس پوچی داد..

طرفای ظهر بود که یه کم جدی تر مشغول بستن بار سفر شدم.
ناهار که خوردیم، تصمیم گرفتم وبلاگ رو آپ کنم، اما تا به امورات کامنتی توی وب خودم و دیگران رسیدگی کردم، دیگه دیر شده بود.

یهو دیدم که ای وای! دو ساعت به حرکتم مونده و من هنوز نمازم رو هم نخوندم! :|
(البته خیالم راحت بود که از منزل تا راه آهن 10-15 دقیقه ای بیشتر راه نیست.)

بعد یهو دیدم که ای دل غافل! مانتو و مقنعه م رو هم که تازه شستم هنوز اتو نکردم! شامم رو هم هنوز برنداشته بودم!

دیگه سریع بساط لپ تاپ رو جمع کردم و گذاشتم توی کیف، و ایستادم به نماز. توی نماز، همین طور که کارهام توی سرم رژه می رفتن، یهو یادم اومد که راستی جنس مانتوم طوریه که اتوی چندانی نمی خواد! و یه کم خیالم راحت شد! :))

بعد از نماز مقنعه رو سریع اتو کردم و شامم رو هم گذاشتم توی ظرف.

همه ی این ها به علاوه ی یه سری کارهای خورده ریزه که مونده بود برای لحظات آخر، تو دلم هول انداخته بود.

راستش حس بدی که داشتم به خاطر جا موندن نبود چون هنوز اون قدرا هم دیر نشده بود. اما توی این فکر بودم که دوست دارم نه تنها به قطار برسم، که با آرامش برسم!
داشتم فکر می کردم مگه هم کوپه ای هام چند بار توی عمرشون من رو می بینن؟ خب همین یک بار! پس باید تأکید بیشتری روی آرامش و مرتب بودن ظاهر و باطنم داشته باشم! دلم نمی خواست با هول و عجله وارد بشم..

موضوع فقط برداشت آدم ها از خودم نیست..
موضوع اینه که معتقدم آدم ها باید بتونن تأثیر خوبی روی هم بذارن و دیدارشون آرامش رو به یکدیگر منتقل کنه. حالا اگر قراره این آدم ها فقط یک بار توی عمرشون همدیگه رو ببینن، پس چه خوبه که من ِ نوعی بتونم شخصیتی تأثیرگذار (یا دست کم بدون تنش) برای همسفران قطار زندگی م باشم..

 

آماده شدم و به همراه بابا که داشت با آژانس جایی می رفت راهی راه آهن شدم (راه آهن توی مسیر بابا بود).

وارد راه آهن شدم، وسایلم رو روی دستگاه گذاشتم، برداشتمشون، و روانه ی گیت بازرسی شدم؛ و بعد به سمت واگن شماره ی 8 رفتم، وارد شدم و قدم به داخل کوپه م گذاشتم. با این که علی رغم عجله ای که داشتم کمی زود هم رسیده بودم، اما دیدم سه مسافر قبلی پیش از من رسیدن. و جالب این که صندلی همیشگیم(!) رو برای من خالی گذاشته بودن! :))

چمدون رو گذاشتم بالا و طبق معمول یه کم خودم رو مرتب کردم، چادرم رو تا کردم و گذاشتم روی کیفم، و نشستم.

 

همسفرام دو تا دختر جوون بودن و یک خانوم که به نظر حدود 55 سال داشت (که البته بعدتر فهمیدم بنده خدا فقط 46 سال داره و روزگار شکسته ش کرده).

خانوم میانسال که خوزستانی نبود و ساکن تهران بود، از پیش ِ دخترش که اهواز زندگی می کنه برمی گشت. البته می خواست قبل از بازگشت به تهران، به ازنا و پیش اون یکی دخترش بره. به همین خاطر به مأمور قطار سپرده بود که نصف شب که به ازنا رسیدیم خبرش کنه.

 

دختر اول که در شناسنامه رساله نام داشت و الهام صداش می زدن، داشت برای دوره ای دو ماهه جهت آمادگی در کنکور کارشناسی ارشد به تهران می رفت. قصد داشت توی یکی از مؤسسات کنکور ثبت نام کنه، خوابگاه مناسبی پیدا کنه و این چند ماه رو بدون دغدغه و رفت و آمدهای اضافی خونه شون درس بخونه.

کمی بعد فهمیدم که این الهام خانم فوق دیپلم آموزش و لیسانس مترجمی داره و قصد داره ارشدش رو آموزش بخونه.
این شد که یه کم حرف مشترک پیدا کردیم! :))

 

دختر دوم نوشین نام داشت، اهل ماهشهر بود و توی یکی از دانشگاه های تهران (که آخرش نفهمیدم کدوم) موسیقی می خوند.
این طور که می گفت یه مدت توی دانشگاه اهواز حقوق می خونده اما خوشش نیومده و ولش کرده و دنبال موسیقی رفته.

 

چیزی که برام جالب بود صمیمیت رفتار ِ این دو دختر بود. یعنی طوری همدیگه، و همین طور من، رو با لحنی صمیمی به اسم کوچیک صدا می کردن، و جوری آشنا و راحت حرف می زدن که انگار این جمع مدت هاست همدیگه رو می شناسن! :)

 

بالاخره ساعت 18:12 قطار با 2 دقیقه تأخیر به راه افتاد.

 

ادامه در ادامه مطلب...

[ دوشنبه 92/7/8 ] [ 12:51 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]


به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

----------------

 

1)
این روزا هی حرفای خورده ریزه و روزمره میاد سر زبونم؛ پس به موازات پست قطارنامه، این پست رو هم ان شاءالله جلو می برم.

 

2)
حالا کاری به رایتل و اینا ندارم :دی
اما چرا جی پی آر اس همراه اول این قدر آنتن دهیش تو تهران بده؟!

من اینو سفرهای قبل هم تا حدودی متوجه شده بودم، اما این سری دیگه داغونه!
یه منطقه ی خاص هم نیست.. هرجایی که می رم همین ه..

 

اگه دوران بی نتیم تهران بودم که دق می کردم با این آنتن دهی! :)))))

 

3)
خیلی بی انصافیه.. این همه منتظر بمونی آخرشم هیچ.. دوباره از اول انتظار..

(این صرفاً یک نجوای درونی ِ شخصی بدون شرح است. دنبال مصداق نباشید لطفاً :) )

 

4)
همچنان اون احساس پوچی که توی اون پست گفتم باهامه..
اما امشب فهمیدم که این حس به خاطر پیش نرفتن کارم نیست.. بلکه یه جور احساس خستگی درونی ه که اجازه ی فعالیت بهم نمی ده.. یا دست کم بی حس و حالم کرده..

 

5)
اینو دو روز پیش می خواستم بنویسم:

آخ جون! بربری ِ اصل ِ ترک ِ اصیل پز!  شوخی


6)
بی زحمت بگید تو این دو روز باقیمونده لااقل یه بار بارون بیاد.. به خاطر من.. خو دلم بارون می خواد! :(

اوکی؟ ممنون! پوزخند


7)
نمی دونم چه م ر ض ی ه! :|
این که همیشه همه کارام باید بمونه برا لحظه ی آخر! (اینو فعلاً در رابطه با سفر بخونید)

1 الی 1.5 ساعت دیگه باید برم از خونه بیرون، هنوز وسایلمم جمع نکردم!

مبل و میزا و کابینتارم دستمال نکشیدم هنوز!

تازه می خواستم جارو هم بکنم خونه رو، که دیگه زهی خیال باطل که وقت کنم!

فکر کنم تنها کار مثبتی که کردم این بود که این بار مثل اومدنی نشد که نمازم بمونه برا دم آخر :|
(من خیلی نماز نماز می کنم؟ من خیلی موجود ریاکاری هستم؟ هق نه به جون خودم.. بی منظوره.. شرمنده خو حالا شما جنبه ی آموزنده شو لحاظ کنید پیلیز! پوزخند)

ببخشید دیگه کامنتا رو بعداً جواب می دم ایشالا، فکر کنم از اهواز (به شرط حیات البته)!

حلال کنید..

فعلاً خدانگهدار..


8)
یه دوستی دارم، اینا خانواده ی زیاد مذهبی ای نیستن؛ حالا خود دوستم با این حال خیلی بچه ی گل و معتقد و اینایی ه، اما فامیلاشون مدلشون خیلی یه جوریه..

یه بار داشت از شوهرخاله ش حرف می زد، یه چیز خوبی گفت..

گفت شوهرخاله م با این که آدم معتقدی نیست، اما خیلی زیاد حلال حروم سرش می شه و در کل خیلی چیزا رو رعایت می کنه.. چون برای این چیزا آدم حتی اگر نخواد اسلام رو هم لحاظ کنه، همین قدری که اخلاقیات رو رعایت کنه خودش می شه دستورات اسلام...

 

مگه غیر از اینه که وقتی اسلام از دروغ و غیبت و... نهیمون می کنه، داره اخلاق بهمون یاد می ده؟

 

این روزا دلم می خواد دااااااااد بزنم که آخه یه کم فکر کنیم ببینیم چرا خدا گفته دروغ حرام ه.. چرا گفته غیبت گناه کبیره س.. هوم؟

 

پ.ن. کسی غیبت خودمو نکرده ها.. ینی نمدونم خو اگرم کسی غیبتمو کرده باشه که نمی یاد به خودم بگه! :پی


9)
مخابرات می گه شاتل تقاضای برداشتن رانژه ی خط رو نداده، شاتل هم هی می گه ایمیل می زنیم و اون بار ظاهراً که جلوی روی داداشم ایمیل هم زده بوده!
ینی لنگ همین موندیم!! (لااقل فعلاً!)

آخه یکی نیست بگه ما که روی این شماره ی جدید ای دی اس ال نداشتیم که حالا خط رانژه باشه یا نه! اما ظاهراً اینا کاری به شماره ندارن، انگار مشترک رو لحاظ می کنن که خب یه زمونی ای دی اس ال داشته! :|

 

10)
هی می خوام پست جدید بزنم هی حسش نیست.. ولش کن همین جا ادامه می دم..

 

11)
این شعر رو قبلاً هم یه بار توی یه پستی گذاشته بودمش..

 

این خانه واژه های نسوزی دارد

دارد دیر می شود
پنجره ها را که بسته ای
در را که قفل کرده ای
دیگر دلواپس چه هستی؟
شیر ابر را که نمی توانی ببندی
کنتور رعد را که نمی توانی قطع کنی
بیا برویم!
هیچ اتفاقی نخواهد افتاد
این خانه واژه های نسوزی دارد
تو بازخواهی گشت
و همسایه ها
مهربان تر خواهند شد
چندان که فکر می کنی
دیوارتان
من بوده ام

محمدعلی بهمنی


این روزها چقدر حس سفر دارم...

 

اصلاً بذارید لینک کل پست سابقمو بذارم.. چون عاشق اون یکی شعر هم هستم، به خصوص با صدای مرحوم طاهرزاده..

سخته از هیچی نگفتن...

 

12)
پست بالا مال دو سال پیشه..
تا تاریخش رو دیدم یاد حرف روان و تأیید گلاب افتادم که: به دلم مونده گویا وبلاگشو عوض کنه! :دی

خدایی وبلاگ من ننه ی وبلاگ همه تونه هاااااا! :دی


[ یکشنبه 92/7/7 ] [ 1:0 عصر ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 10
بازدید دیروز: 11
کل بازدیدها: 284866