تحلیل آمار سایت و وبلاگ شهریور 1388 - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

به نام خدای رحمن و رحیم

سلام

توی این چند ماه اخیر، هر چند وقت یک بار یکی دوستا ن و آشنایان و اقوام برای رفتن به مشهد خداحافظی می کرد، یا از توی حرم بهم اس ام اس و تلفن می زد. اگه بگم همه که اغراقه، اما اکثر کسانی که می شناختم رفتند.. و هربار هم دلم می گرفت که آخه چرا امسال قسمت من نمی شه برم پابوس آقا علی بن موسی الرضا (ع)...
واقعاً هم هیچ رقمه قسمت نمی شد بریم. با تمام وجود حس می کردم که اگه خودش نخواد نمی شه؛ هرکاریم که بکنی، تا اون نطلبه، تا صاحب اون خونه اجازه نده نمی تونی بری... 

بدجوری دلم هوای حرمش رو کرده بود.. گاهی اوقات خیلی دلم می گرفت، گاهی ناگهان دلم از جا کنده می شد با شنیدن صحبت زیارت آقا...

...

شب نوزدهم، پای تلویزیون که ارتباط با مشهد مقدس بود احیا گرفتم.

آقایی که صحبت می کرد، ضمن حرفاش خطاب به کسانی که اون وقت توی حرم بودند گفت (با این مضمون):
قدر خودتون رو بدونید، هر کسی لیاقت نداره توی چنین شب هایی این جا باشه...

از این حرف خیلی ناراحت شدم؛ به امام رضا (ع) گفتم:

امام رضا نگاه کن این آقا چی می گه... خب چی می شد منو هم دعوت می کردید...

و یهو بدجوری دلم شکست...

و...

تمام معنای رسیدن همین بود
کافیست انار دلت ترک بردارد...

(به نقل از آبی تر از آب ِ مینا)

فردای اون روز، یعنی روز نوزدهم ماه رمضان، به طرز غیرمنتظره ای صحبت از رفتن به مشهد شد... و قرار شد چند روز بعدش بریم پابوس آقا...

به خودش قسم اصلاً یادم رفته بود که شب قبلش توی احیا چی به امامم گفتم و اصلاً دو سه روز بعد یهو یادم افتاد! اما اون امام رئوف که یادش نرفته بود...

قربونت برم که به حق، رئوفی... که دلت نیومد اون طور...
فدات شم که با تمام بدی هامون، بازم رهامون نمی کنی...

...

قسمت نشد که احیای شب بیست و سوم رو اون جا باشیم، اما روز بیست و چهارم ماه رمضان بالاخره رفتیم...

روزی که رفتیم، به همه ی حس قشنگی که امامم به هدیه داده بود، یه حس رؤیایی دیگه هم اضافه شد:

راستش تجربه ی افطار کردن توی آسمون رو تا حالا نداشتم! خیلی زیبا بود!
این که میون زمین و آسمون خدا با چشم خودت ببینی آفتاب غروب کرد و بعد توی اون فضای پر از معنویت، بالای ابرها روزه ت رو باز کنی!
زیبایی اون تصویر با معنویت لحظات افطار درهم آمیخته بود و روح آدم رو به وجد می آورد! حس می کردی داری روی بال فرشته ها، توی آغوش خدا افطار می کنی...
زیبا بود!

و یه حس قشنگ و نوی دیگه رو شب بعدش درک کردم که کنار ایوان طلا، توی صحن نشسته بودم و یهو دیدم قطرات بارون رحمت خدا روی سرم باریدن گرفته! می گن زیر بارون دعا مستجاب می شه. منم اون لحظات و به خصوص حضور توی اون مکان رو غنیمت شمردم و زیر قطرات رحمتش به نماز ایستادم و برای همه هم دعا کردم...

و لحظاتی بعد دعای افتتاح که توی حرم طنین انداز شد، زیبایی فضا رو به حد اعلا رسوند...

تا حالا بارون که زیاد دیده بودم، حرم آقا رو هم که چند باری قسمت شده بود برم؛ اما حالا داشتم این دو حس قشنگ و لطیف رو با هم تجربه می کردم؛ و لطافت فضای رمضان هم این حس زیبا رو صد چندان می کرد و روح رو نوازش می داد...


البته دقایقی بعد، بارونی سیل آسا باریدن گرفت طوری که هر کس به گوشه ای رفت؛ و در هر گوشه ای که رفتند و رفتیم، باز هم آغوش باز صاحب اون حرم امن بود که پناهگاه زائرینش شد...

 

توی این سفر هر وقت که به زیارت رفتم به یاد همه ی دوستانم بودم، و با ذکر نام برای همه تون دعا کردم؛ و از امام رئوف، از غریب الغربا، از اون ضامن آهو خواستم همه رو بطلبن.

...

روز آخر هم که دیدار یه دوست قدیمی تبیانی توی حرم هدیه ی دیگری از طرف امام رضا (ع) بود تا خاطرات خوبم رو تکمیل کنه؛ دوست خوبی که بعضی قدیمی های دیگه ی تبیان حتماً می شناسنش: نسیم عزیزم.
همین جا بازم ازش تشکر می کنم که با وجود مشغله ای که داشت زمانی رو هم به من اختصاص داد، و با این که راضی به زحمتش نبودم، اما از روز تعطیلش گذشت و خلاصه زیارتش کردم؛ توفیقی بود که حاصل شد. ممنون نسیم جان.

...

و لحظات آخر باز هم از فاصله ی نه چندان دور، کمی عقب تر از انبوه عاشقانی که گرد ضریحش بودند، ایستادم و خیره شدم به اون همه عظمت... و باز هم اون سؤال برام تکرار شد که از این جای امن و آروم کجا برم؟! چه طور برم؟! کجــا برم...

دو چیز همیشه برام سخت بوده، فوق العاده سخت و دردناک؛ یکی وداع با امام رضا (ع) و حرم و بارگاهش، و دیگری وداع با رمضان؛ و امسال این هر دو حس غم انگیز رو با هم تجربه کردم...

کاش این قدر از سفر مشهد و از سفره ی رحمت الهی توشه برداشته باشم که دست کم تا سال بعد و بلکه برای همیشه بتونم از اون لحظات معنوی بهره ببرم.

خدایا! این زیارت رو آخرین زیارت، و این رمضان رو آخرین رمضانم قرار مده!
باز هم از این نعمت ها بهره مندم کن که قلب تیره و زنگار گرفته ام به شدت نیازمند این صیقل دادن هاست...

 

عید فطر بر همه ی روزه داران مبارک باد.

التماس دعای خاص دارم.

 


[ یکشنبه 88/6/29 ] [ 9:22 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]

 

به نام خدای رحمن و رحیم



باز هم رمضانی دیگر و باز هم شب های قدر...

شب رقم خوردن سرنوشت...

این طور وقتا رسماً کلمه کم می یارم؛ انگار قطر دایره ی لغاتم به صفر میل می کنه!

به قول "حس غریبم"، چقدر الفبای دکمه های کیبورد کمه!
و من که می گم کیبورد که سهله، هیچ زبانی توی دنیا، حتی با استفاده از تمام امکاناتش نمی تونه کلماتی رو در خور این شب ها و روزهای روحانی بیان کنه...
هیچ زبانی جز زبان دل...

امشب با دلمون صداش بزنیم!
با دلمون بریم سمتش...
با تمام روسیاهی، با دل بخونیمش...

خودش گفته:

بازآ هر آن چه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بت پرستی بازآ

این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی بازآ...

این شعر رو از زمان بچگی تا حالا زیاد توی شب های قدر شنیدم. فکر کنم بار اولش، درست نمی دونم چند سالم بود، شاید 11-12 ساله بودم، که توی احیای خونه ی خانم پیراسته شنیدمش. یادمه اون وقت توی عالم بچگیم از یه گناهی خیلی ناراحت بودم؛ چقدر اون شب با این شعر گریه کردم و طلب بخشش...

کاش حالا هم بفهمم معنی این شعر رو؛ کاش توی این سال ها دلم این قدر سیاه نمی شد تا می تونستم امشب هم با همون اخلاص صداش بزنم... توی عالم بچگی می تونستم صداش بزنم، اما الآن که دلم کوله بار بیست و چند ساله ای از روسیاهی رو به دوش می کشه، حالا که خیلی بیشتر بهش نیاز دارم...

کاش حالا هم بتونم...

امسال حس غریبی دارم؛ یه دلتنگی خیلی عجیب، یه تنهایی دردناک، یه استیصال غیرقابل وصف...
این مدت، همین طور در بوده و هست که به روم بسته می شه، همین طور فرصت ه که ازم سلب می شه...
اگرچه درها و فرصت های خاکی و دنیایی...

دیشب که یکی از آخرین درها به روم بسته شد، و یکی از دلخوشی های عزیز و بزرگ چند ساله م در کمال تعجب و خیلی غیرمنتظره ازم گرفته شد، اون وقت بود که یهو دلم بهم نهیب زد که:
بنده ی خدا نزدیک شب قدره!
داره دلتو می شکنه بلکه بتونی یه بار دیگه مثل اون بچگیات صداش بزنی! شب قدر صداش بزن! از خودش بخواه!

آن قدر در می زنم این خانه را    تا ببینم روی صاحبخانه را
آن قدر می  نالم  از سوز جگر    تا به صاحبخانه بگذارم اثر...

خداجون! همه مون توی این شب ها می یاییم پیش خودت، خیر و سعادت دنیا و آخرتمون رو از خودت می خواهیم.
خدا کمکمون کن، آدممون کن؛ اصلاً امتحانمون کن تا محکم شیم، تا پخته شیم، اصلاً بسوزیم، هیچ بشیم! اصلاً مگه غیر از اینه که پیش تو ما هیچی نیستیم؟!
اصلاً دلمون رو بشکن که به عظمتت قسم، این ساز شکسته اش خوش آهنگ تر است...

----------

پ.ن.1. این شب ها برای همه دعا کنیم، برای مظلومان دنیا، برای بیمارا، برای همه...
بیایید همه برای هم دعا کنیم، خب؟ قول می دید؟! من که قول می دم!

پ.ن.2. توی لیالی قدر برای ظهور آقامون دعا کنیم؛ این قدر ظلم زیاد شده، این قدر... آخخخخ.. این روزا حس می کنم همه ی ذرات دنیا دارن صداش می زنن؛ انگار تمام زبان های زنده ی دنیا که هیچ، حتی تمام زبان های منسوخ هم زبون باز کردن و به فریاد اومدن که:

دیــــگــه بـیـــــا!


[ سه شنبه 88/6/17 ] [ 8:48 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 27
کل بازدیدها: 284883