تحلیل آمار سایت و وبلاگ زمستان 92 - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان


به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

---------------

 

1) هیچ ماهی از سال نیست که به اندازه ی اسفند عزیزانم توش متولد شده باشن، و به همون نسبت هیچ ماهی از سال هم نیست که به اندازه ی اسفند توش دلم گرفته و خسته و له باشه...

البته ارتباط مستقیمی بین این مورد وجود نداره ها؛ در واقع یه جور ارتباط ِ بی ربطی این وسط هست که...

چه می دونم اصن!

 

 

2) روز 12 اسفند وبلاگم 5 ساله شد و پا توی 6 سالگی گذاشت؛ و من این مدت هرچه بیشتر سعی در ترجمه ی زندگی خودم و گاهی دیگران داشتم، بیشتر خودم رو خسته و عاجز از این کار یافتم..

 

به هرحال، تولد بچه م مبارک تبسم

 

 

3) این مورد رو واقعاً نمی خواستم با تأخیر بگم، اما متأسفانه نشد زودتر بنویسم. دیروز (13 اسفند) تولد دوست خوب و قدیمی مون، جناب هاوایی 2066 بود. تولد ایشون رو هم خیلی خیلی تبریک می گم و براشون بهترین آرزوها رو دارم. از خداوند منان می خوام که تحت توجهات معصومین علیهم السلام روز به روز موفق تر و شادتر و هاوایی تر! باشن مؤدب

 

 

 

ادامه مطلب...

[ چهارشنبه 92/12/14 ] [ 2:57 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

-------------

 

(1)

من به موازات این پست همچنان توی پست پایین دارم قطارنامه رو ادامه می دماااا..

این همه می نویسم براتون، مدیونید اگه نخونید! پوزخند چشمک

 

 

(2)

دیروز همین طوری که بسیار پکر توی خودم بودم چند تایی هم اس ام اس با یه دوستی رد و بدل کردیم.

 

یه جا نمی دونم چی گفت، که گفتم: «ههههیییییییی روزگار...»

 

دوست عزیز: «بگو: روزگارا تو اگر سخت به من می گیری / باخبر باش که پژمردن من آسان نیست»

من؛ کلی ابراز احساسات کردم که وااااااای خوشم اومد و چقده خوب گفتی و اینا.. مؤدب

دوست عزیز: «پشت کامیون نوشته بود نگهش داشته بودم برای روز مبادا :دی»

من: نامرت!  :| پوزخند گریه‌آور :555: خیلی خنده‌دار مشکوکم پوزخند

دوست عزیز: پوزخند

من: نه حالا جدی پشت کامیونی که نبود؟

دوست عزیز: بوت! شوخی

من: پوزخند

دوست عزیز: «امام صادق می گه به حرف خوب توجه کنین، گوینده ش هرکی می خواد باشه»

من: تبسم 

 

...

 

به همین سادگی کلی حالم بهتر شد و دلم باز شد تبسم

شاید به نظر شما حرف خاصی نبوده ها، اما گاهی یه شوخی کوچیک و یه کلام دلنشین کلی آدم رو سرحال می یاره..

 

...

گاهی پیش میاد حال یکی خوب نیست، بعد هی نمی دونم چه کار کنم، در واقع هی فکر می کنم باید یه کار خاصی بکنم..

اما شاید دو کلوم حرف زدن ِ عادی و یه شوخی کوچیک هم بتونه حال طرف مقابلمو خوب بکنه..

از همدیگه دریغ نکنیم این شادی های کوچیک اما زیبا رو.. مؤدب

 

 

بعدنوشت:

 

(3)

امروز که گوشی به دست توی حیاط دانشکده و بعدش توی خیابون و تاکسی داشتم از خنده غش می کردم (و نمی دونستم چه طوری جلوی خندمو بگیرم که ملت فکر نکنن دیوونه م)، با خودم گفتم دوستام همه شون گلن واقعاً! دوست داشتن

 

 

(4)

ناگفته پیداست که بند (1) شوخی ای بیش نیست :)

درکل اگر همچین پست های طولانی ای می نویسم، تا حدود زیادیش برای خودمه.. صد البته که هدف اصلیم مخاطبینم ه که خب اگر بخونید خیلی ممنون می شم، اما دلمم نمی خواد تو دلتون بگید این چه بیکاریه که اینقد می نویسه که کسی نخونه! چشمک


[ چهارشنبه 92/12/7 ] [ 12:17 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

---------------

 

روی بلیط رو می خونم: واگن 1، صندلی 16.

وارد سکو شدم و رفتم سمت واگن 1. مأمور واگن که بلیط رو چک کرد وارد قطار شدم.

از همون اول ظاهر متفاوت واگن نسبت به قطارهای دیگه ای که معمولاً سوار شده بودم (بیش از هرچیز درهای تمام شیشه ای مات طرح دار) توجهم رو جلب کرد. بلافاصله دلیل این تفاوت رو فهمیدم؛ این بلیط مال یه شرکت خصوصی بود (نگین) و نه شرکت رجا.

کوپه ی 4 که صندلی 16 درش بود رو پیدا کردم و وارد شدم. هنوز کسی نیومده بود.

داخل کوپه هم تمیزتر و شیک تر از قطارهای دیگه بود. روکش ها و پشتی های مرتب و خیلی تمیز صندلی ها، پرده های نو، ال سی دی های بزرگتر (فکر کنم 19 اینچ) و مرتب تر و سالم تر، میزهای بزرگتر، در و دیوار تمیزتر، فرش نوتر و تمیزتر، و خلاصه همه چیز این کوپه در بدو ورود حس خوبی بهم داد. ضمناً پذیرایی عصرانه هم از همون ابتدا روی میزها بود. چیزی که برام جلب توجه کرد (و البته انگار بعد از گرون تر شدن بلیط ها کلاً اینو به پذیرایی اضافه کردن، چون سفر قبلی توی قطارهای رجا هم دیده بودم) از این قرار بود: چهار عدد فنجان و نعلبکی تمیز و مرتب (اعتراف می کنم اون سری فنجون های رجا شیک تر بودن)، چهار تا چای کیسه ای، قندان به علاوه ی یک عدد فلاسک آب جوش. برای آدم چای دوستی مثل من دیدن همین صحنه هم می تونه کلی انرژی بخش باشه!!

 

این سری هم شماره ی صندلیم برای همون جای همیشگی خودم بود. کیف ها و چادرم رو گذاشتم یه گوشه و طبق معمول کفشامو دراوردم و رفتم روی صندلی و چمدونم رو اون بالا توی قسمت مخصوص بارها گذاشتم. بعدشم یه کم خودم رو صاف و صوف کردم و نشستم سرجام. وقتی داشتم مقنعه م رو مرتب می کردم، متوجه شدم آینه های این قطارها دیگه خیلی بالاست! ینی حتی با پابلندی هم نمی تونستم خودمو توشون ببینم! اما با مثبت اندیشی ِ تمام با خودم گفتم اشکال نداره، همین قدر که بالای مقنعه م رو توش می بینم کافیه!! اصل کاری همینه که این قسمت صاف و صوف باشه، حالا بقیه شم که می دونم خوبه حتماً!! و البته آینه هم توی کیفم داشتما، اما دیدم دیگه نیازی نیست، درش نیوردم!

نشستم و منتظر همسفرهام شدم. چند دقیقه ای تنها بودم تا این که بالاخره در کوپه باز شد و دختر خانمی وارد شد، و پشت سرش یه خانم جوان دیگه، و یک آقای باربر که وسایلشون رو آورده بود. دخترخانم اولی که وارد شد چمدونی رو گذاشت روی صندلی و بلافاصله با لحنی مؤدبانه عذرخواهی کرد که: «ببخشید اینا رو این طوری می ذارم، الآن میایم مرتبشون می کنیم.» و من که از نظم و ادبش خوشم اومده بود، لبخند به لب گفتم: «خواهش می کنم راحت باشید.» خداوکیلی همسفر مؤدب و تمیز و مرتب آدمو سرحال میاره!

وسایلشون خیلی زیاد بود. دو سه تا چمدون نسبتاً کوچیک، و چندین و چند بسته ی کوچیک و بزرگ (که سه چهار تا بسته ی پتو هم توشون بود) به علاوه ی یه یخدون (از این یونولیتی ها) رو اوردن و اول گذاشتن روی زمین و صندلی ها؛ با خوشرویی و تشکر پول آقای باربر رو حساب کردن و بعد شروع کردن به مرتب کردن کوپه. از اون جایی که وسایلشون زیاد بود، دیدن همه ش توی قسمت بارها جا نمی شه یا سخت جا می شه، در نتیجه یکی از تخت های بالا رو باز کردن و وسایل رو چیدن روش. یکی شون هم رفت روی همون تخت و یکی دو تا از چمدون ها رو گذاشت توی قسمت بارها، و بقیه ی وسایل رو مرتب روی تخت چید. این دو تا خانم جوان بسیار مؤدب حتی حواسشون بود که تختی رو باز کنن که بالای سر خودشون بود، که اگر هم فضایی بسته و یه کم تاریک بشه مربوط به خودشون باشه و همسفرها اذیت نشن. خداوکیلی همسفر فهمیده آدمو سرحال میاره!

در نهایت یکی از چمدون هاشون که خیلی سنگین بود رو نتونستن بذارن بالا، که اونو هم گذاشتن روی صندلی ای که خودشون نشسته بودن.

فضای کوپه که آروم شد، همین طوری که با هم صحبت می کردن نشستن سرجاشون. یکی شون داشت با خنده و به حالتی که مثلاً داشت به خودشون تیکه مینداخت می گفت: «سوغاتی چی آوردیم؟ پتو، پتو، پتو، پتو، پتو، پتو، پتو...!»

با این که قد ِ بلند و استیلشون شبیه به هم بود، اما اول به نظرم اومد دو تا دوست باشن که با هم سفر می کنن. همین طوری که زیرنظر داشتمشون، دیدم چقد مدل ابروهاشون شبیه همه! با خودم گفتم لابد هردوتاشون پیش یه آرایشگر بودن :)) اما چند دقیقه بعد که فهمیدم خواهر هستن، به این نتیجه رسیدم که هم آرایشگر خدایی شون یکی بوده هم آرایشگر دنیایی شون! :))

 

نفر چهارم نیومد و قطار راه افتاد.

چند کلامی صحبت کردیم و در واقع صحبت های کلیشه ای اول همه ی سفرها رد و بدل شد. اول هم اونا شروع کردن:

«دانشجویید؟»

«بله»

«تهران دانشجو هستید و خونه تون اهوازه؟ یا دانشگاهتون اهوازه و خونه تون تهران؟»

«اهواز هستم و دانشگاهم تهرانه. شما چه طور؟»

«ما ساکن تهران هستیم. یه دوست توی ماهشهر داریم که اومده بودیم پیش اون.»

«خودتونم جنوبی هستید و الآن ساکن تهرانید؟ یا اهل این جا نیستید؟»

«نه ما اصالتاً ترک هستیم و ساکن تهران. اولین بارمون هم بود که میومدیم جنوب.» (می گم همه ی ترک ها اینقد قدبلند و خوش استیلَن؟! چشمک)

توی صحبت هاشون معلوم بود سفر جنوب خیلی بهشون خوش گذشته. همش از خونگرم بودن مردمش و اینکه چقد بهشون خوش گذشته حرف می زدن. اول فکر کردم برای خوشایند من که جنوبی هستم اینطور می گن، اما بعد دیدم نه بابا، اینا از سفرشون چقده شاد و سرحال هستن خداروشکر. توی دلم حس خوبی بهم دست داد که توی استانمون بهشون خوش گذشته. حسابی هم خرید کرده بودن.

«ما اومدنی فقط یه دونه چمدون با خودمون داشتیم. اما ببینید چقد دست پر برگشتیم!»

با لبخند گفتم: «حتماً توی اون یخدون هم دارید ماهی می برید تهران.»

«آره، گفتن خراب نمی شه.»

« نه خراب نمی شه. گاهی دیدم که بعضیا توی اینا ماهی می برن، چیزیش نمی شه.»

 

کمی بعد تلویزیون قطار روشن شد و اولش یه فیلمی گذاشت مثل اونی که توی هواپیما می ذارن، با متنی مثل همون (همون که می گه خدایا تو در سفر همراه من باش و اینا) اما با تصاویری از سفر با قطار.

بعدشم یه فیلم آموزشی گذاشت برای راه های استفاده از قسمت های مختلف قطار!! مثلاً باز کردن میز و تخت و... (وقتی داشت میز رو باز و بسته می کرد، یهو یاد اون میز خراب توی اون سفرم افتادم که شب موقع خواب هی می خورد تو کمرم! :دی). یا آموزش این که چهار تا ساک پتو هست برای 4 نفر!!! یا مثلاً این که اگر کسی توی دستشویی واگن باشه، چراغی انتهای واگن روشن می شه که ینی کسی داخله!! (بابا های تکنالوژی!! :دی)، و این که در این صورت کسی جلوی در دستشویی توقف نکنه!! پوزخند

بعد من هی داشتم با خودم فکر می کردم که این چراغ WC انتهای واگن دقیقاً کی روشن می شه؟ وقتی سنسورها یکی رو داخل دستشویی رصد کنن؟ پوزخند وقتی در بسته بشه؟ وقتی در قفل بشه؟ یا چی؟ شوخی 

 

 

ادامه در اینجا...

[ دوشنبه 92/12/5 ] [ 8:39 عصر ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

-----------------

 

 

 

 

دوست داشتن گل تقدیم شما دوست داشتن

 

--------------------

 

ادامه مطلب...

[ شنبه 92/12/3 ] [ 3:54 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

---------------

 

پس از تبلیغ هایی که در پست های پیشین داشتیم، حالا می ریم که داشته باشیم چند تا ضدتبلیغ رو! :))

 

 

چند نمونه از پیام های بازرگانی که روی اعصاب می باشند:

 

 

1) پودر لباسشویی وش اکسترا --> خانومه لباس اون یکی رو برمی داره (به عبارتی می خواد کش بره!) چون با وش اکسترا شسته شده!!!

حالا هررررررچی هم که این پودر خوب و خارق العاده(!!) باشه، اما خب آخه مگه آدم لباس یکی دیگه رو برمی داره بپوشه؟!  تهوع‌آور oO ! گیج شدم

 

2) مایع ظرفشویی پریل --> توی دو تا از تبلیغ هاش یه طور خاصی به بوی بددددددددد ظرف های کثیف اشاره می کنه که انگاری دو دقیقه پیش تو این ظرفا سوپ قورباغه سرو شده! :| خب بابا جون! همین یه کم پیش توی همین ظرف همون غذای خوش عطر و طعمی رو خوردید که داشتید براش به به چه چه می کردید! خب درسته کثیفه، اما دیگه بدبو هم نیست!

باز این تبلیغ فعلی ای که نشون می ده فقط توش می گه بوی بد ظرف رو از بین می بره (حالا بماند که خانومه که مثلاً داره ظرف تمیز و خوشبو رو بو می کشه، قیافه ش طوریه که انگار کیسه زباله گرفته جلو دماغش :دی)، اما تبلیغی که چندوقت پیشا می داد دیگه خیلی بد بود! طرف می گفت (با این مضمون) که بعد از مهمونی هیچی بدتر و بدبوتر از ظرفای مهمونی نیست!! بعد این سؤال برای من پیش میومد که مگه آدم غذای بوگندو می ذاره جلوی مهمونش که حالا تا مهمونی تموم شد ظرفای بوگندو(!) بدترین صحنه ی ممکن رو تشکیل بدن؟!! یعنی چی؟

دیگه ظرف هررررچی هم که کثیف باشه اما توش غذا بوده نه دور از جونتون آشغال بدبو! :|

مگرررر این که ظرفی مثلاً یکی دو روز بمونه توی ظرفشویی (مثل خونه های دانشجویی پسرا شوخی)، اون وقت بوگند می گیره! :پی

 

 

3) پودر لباسشویی ِ یادم نیست چی --> یکی از بچه هه می پرسه تولدت چطور بود؟ بعد اولاً که مامان ه اصن نمی ذاره بچه ش حرف بزنه!! قابل بخشش نیست خودش فوری می گه خیلی خوش گذشت اما لک روی لباسش از بین نمی ره!

بعد خب پودر مورد تبلیغ رو بهش معرفی می کنن، می ره لباس رو می شوره.. و بععععد، لباسی رو که نشون می ده لکه ش از بین رفته انگار لباس یه بچه ی سه ساله ست، درحالی که بچه ی توی تبلیغ 6-7 سالشه! خب چه طور اون لباس توی تولدش تنش بوده؟! اون که فوقش قد یکی از دستاش باشه! پوزخند

 

4) چای گوزل --> دارن درس می خونن، پسره می گه هیچی نمی فهمم و می خوام رشته مو عوض کنم، یهو رفیقش می گه رشته تو عوض نکن، چاییتو عوض کن! Oo !

می فهمم منظور تبلیغ رو هااااا، اما بازم به نظرم خیلیییی بی ربط ه! 

حالا تبلیغای دیگه ش (با همین مضمون که نمی دونم چه کار نکن چاییتو عوض کن) بد نیستن، اما این یکیش به نظرم خیلی بیخود می یاد!

 

5) صنایع چوبی نوند --> دارن تو خیابون راه می رن، طرف می گه این مبل/صندلی/میز و... چه قشنگههههه! اون یکی می گه اییییییین قشنگه؟! نوند رو ندیدی پس!

خب تا این جاش که موردی نداره؛ اما اولاً اون محصولی که طرف اول خوشش میاد رو نشون نمی ده (که خب طبیعیه نشون ندن، چون پس فردا ممکنه صاحب اون مارک بیاد و شکایت کنه که چرا به کار من گفتید بد!)، ثانیاً موضوع اینه که حتی هیچ نمونه ای از محصولات خودشون رو هم نشون نمی دن!! و فقط به چند تا نقاشی کوچیک و الکی از صنایع چوبی بسنده می کنن! باید فکر کرد 

خب محض دلخوشی یه دونه صندلی نشون بدید لااقل! پوزخند

 

 

این ضدتبلیغات ممکنه ادامه داشته باشن باید فکر کردشوخی


[ چهارشنبه 92/11/30 ] [ 4:18 عصر ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 41
بازدید دیروز: 27
کل بازدیدها: 284924