تحلیل آمار سایت و وبلاگ اردیبهشت 1388 - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

هر سفری با خودش کلی تجربه به همراه داره. حتی اگر این سفر مثل سفر اخیر من به جایی باشه که به دلایلی یه جورایی برامون خیلی هم مسافرت به حساب نیاد.

چند روز ِ گذشته، کمی پام رو از شهرم بیرون گذاشتم و اتفاقاً چیزهای قشنگی هم یاد گرفتم و فهمیدم. الآن از اصل مسافرتم توی اون شهر خاص چیزی نمی خوام بنویسم، اما می خوام کمی از حاشیه ش بگم.

اوایل که کمی بی حوصله تر از الآن بودم، معمولاً ترجیح می دادم مسافرتم با هواپیما باشه که زود و بی دردسر برسم و یه وقت خدای نکرده خسته نشم!! امّا اخیراً از قطار خیلی خوشم اومده. تازگی ها خوشم اومده که کمی دیر به مقصد برسم و توی این فاصله، از پنجره ی قطار به دنیا نگاه کنم: به کوه ها و درختا و دشت های سرسبز و گاهیم به زمینای خالی از هرگونه آب و علف، به آسمون خدا، به رودخونه های کوچیک و بزرگ که گاهی از روی پلی که روشونه رد می شیم، حتی به تونل هایی که توی کوه کنده شدن و وقتی می ریم توشون جز تاریکی و یه صدای نسبتاً بلند، چیزی عایدمون نمی شه...

گاهیم پنجره ی قطار رو رها می کنم و این بار از پشت شیشه ی عینکم دقیق می شم به آدم هایی که 16-15 ساعت همسفرم هستند؛ و منم این 15-16 ساعت رو وقت دارم تا با سه تا آدم و با سه دنیای کاملاً متفاوت آشنا بشم... واقعاً تجربه ی شیرینیه. راستش توی سفر اخیر خیلی بیشتر این دید رو نسبت به همسفرام پیدا کردم. می گم حیف که هنوز اندکی لوس تشریف دارم و خلوت ترین و تمیزترین نوع قطار رو انتخاب می کنم تا یه وقت خدای نکرده یه ذره هم اذیت نشم! وگرنه اگر کمی صبورتر بودم، کوپه ی 6 نفره می تونست به من چیزهای بیشتری یاد بده!!

 

توی راه رفت، اوّل ِ راه با دو تا همسفر خیلی شاد و پرانرژی روبرو شدم؛ منم همرنگ جماعت شدم و خلاصه خوش گذشت. حدود دو ساعت بعد، توی یکی از ایستگاه های اصلی، یه خانم مسن هم به جمعمون اضافه شد؛ امّا اونم چند برابر ما جوون ها شاد و سرحال بود. تجربه ی جالبی بود؛ آدم های جالبی بودند، در عین شاد بودن، از لابلای حرفاشون پیدا بود که مشکلات خاص خودشون رو دارن... دارم سعی می کنم از برخورد چند ساعته ای که باهاشون داشتم چیز یاد بگیرم. خیلی چیزا می تونم یاد بگیرم... باید یاد بگیرم...

 

و امّا توی راه برگشت، یعنی دقیقاً همین الآن که دارم این حرفا رو می نویسم... خوب، تا الآن که چشمم به جمال یکی از همسفرام روشن شده! اون دو تای دیگه معلوم نیست ایستگاه های بعدی سوار شن یا نه. ایستگاه قم که کسی سوار نشد، احتمالاً یا اراک سوار شن یا شایدم اصلاً کسی به جمع جالب دو نفرمون اضافه نشه! می گم جمع جالب چون واقعاً جالبه! من و یه دختر خانوم جوون فوق العاده ساکت! بالاخره توی سفر با قطار، معمولاً همسفرها توی چند ساعتی که با هم زیر یه سقف هستن، لا اقل چند کلمه ای با هم حرف می زنن که حوصله شون سر نره! اما این خانوم خیلی ساکته... من خودم زیاد اهل حرف زدن نیستم، گاهیم خیلی ساکت می شم، اما این دیگه منو هم از رو برده! اول که ربع ساعتی با وسایلش مشغول بود، بعد هم بدون هیچ کلمه حرفی، هندز فریش رو در آورد و شروع کرد به آهنگ گوش کردن. منم اول کمی اس ام اس بازی کردم و بعد چون حوصله م سر رفته بود، هندز فریم رو درآوردم و حدود یک ساعت و نیم یا شایدم کمی بیشتر آهنگ گوش کردم و گاهیم همزمان اس ام اس بازی! اونم همچنان توی دنیای خودش بود. یهو شیطنتم گل کرد و با خودم گفتم این قدر آهنگ گوش می دم و محلش نمی ذارم و حرف نمی زنم تا خودش از رو بره!!!


کمی گذشت... رسیدیم به یه ایستگاه؛ بالاخره به حرف اومد و گفت: این جا چه ایستگاهیه؟ منم که فهمیدم طرف خسته شده و از رو رفته، جوابش رو دادم و بعد با حالتی پیروزمندانه هندز فری ِ مبارک رو از گوشم در اوردم، چون می دونستم دیگه طرف خسته شده! و پیروز این بازی هم من هستم!! امّا دیدم دوباره بی خیال من شد و شروع کرد به آهنگ گوش دادن!! و آن گاه فهمیدم که زهی خیال باطل! این آدم کلاً خیلی باحاله!! و همین باعث شد تصمیم بگیرم درباره ش بنویسم و بعداً پستش رو بزنم توی وبلاگ. و همین جا کاغذ و قلم درآوردم و الآن توی قطار دارم می نویسم.

مشخصه که از نوشتنم تعجب کرده، نگاه زیر چشمیش این رو به من گفت... لابد با خودش می گه یعنی این چی داره می نویسه؟! و بنده خدا خبر نداره که دارم درباره ی خودش می نویسم!

کمی پیش چند دقیقه از کوپه رفت بیرون و برگشت. دوباره یه جمله گفت و منم با خوشرویی جوابش رو دادم. اما دوباره رفت تو خط موبایلش. الآن دیگه چیزی گوش نمی ده، حالا داره اس ام اس بازی می کنه. الآن می خوام دیگه کمی ننویسم و ببینم چی پیش می یاد! اصلاً دغدغه م حرف زدن نیستا، الآن فقط می خوام ببینم آخرش چی می شه! راستی الآن باز دو سه جمله بینمون رد و بدل شد. دیگه کاغذ و قلم رومی ذارم کنار؛ اونم موبایلش رو گذاشت کنار! وای! این بار مجله ی توی قطار رو برداشت! جالبه که این بار به جای روزنامه، یه مجله ی بچه گانه برامون گذاشتن! راستی از دیشب توی این فکرم که برای بچّه ها شعر بگم! یه کاری که تا حالا نکردم و نمی دونم می تونم از پسش بربیام یا نه! ممکنه هیچ وقت هم نتونم این کار رو بکنم، چون خیلی سخته؛ برای بچه ها نوشتن و ورود به دنیاشون اگرچه خیلی شیرینه، اما واقعاً سخته... حالا به هر حال فکرش اومده توی ذهنم...

خوب دیگه قرار بود تا اطلاع ثانوی ننویسم ها...

 

 

کمی بعد... دو سه جمله رد و بدل شد؛ و دیگر هیچ!! (البته فعلاً!) الآن حدود نیم ساعت گذشته... اون هنوز توی عالم خودشه و منم همچنان توی خط اون! دلم می خواد تا آخر سفر کسی به جمعمون اضافه نشده و خلوتمون رو به هم نزنه تا ببینم آخر و عاقبت من و این خانم کم حرف به کجا ختم می شه! اگرچه حنجره م به شدّت نیاز به حرف زدن داره، اما جوّ حاکم به کوپه خیلی برام جالب شده!!


کمی بعد از اون... حالا ازم درباره ی ایستگاهی که باید برای نماز بایستیم پرسید؛ جوابش رو دادم. اونم بلافاصله سرش رو برد توی مجله!

راستی یه چیز جالب! این قطاره خیلی خیلی تمیزه! واقعاً تمیزه! برق می زنه! باور کنید راست می گم. این من رو خیلی متعجب کرده! الآن این سؤال توی ذهنمه که یعنی این ملت بالاخره کمی تمیز و با فرهنگ شدن؟!! واقعاً خوشحالم از این بابت! خدایا شکرت!


کمی بعدتر... خدای من! سرانجام یخ سکوت شکسته شد! الآن تا رفته بیرون وقت دارم بنویسم! کمی پیش کلی حرف زدیم! البته من سر صحبت رو باز کردما، وگرنه اون شاید همین طوری به سکوتش ادامه می داد...

وای!!! این که همدرد منه! اونم منتظر نتیجه ی همون امتحانه!همون که... 

الآن کلی حرف در یه موردی زد که تا حالا بهش فکر نکرده بودم... یه موضوعی رو از یه زاویه ی دیگه بهم نشون داد... یه دنیا چیز یاد گرفتم، ذهنم در اون مورد باز شد...

الآن ممکنه برگرده توی کوپه، دیگه خیلی خوب نیست جلوش به نوشتن ادامه بدم...

 

کمی دیگه حرف زدیم... همون طور که از اوّل هم حدس زه بودم، این دختر خانوم جوان، شخصیت خیلی جالبی داره،؛ حرفاش قشنگن...
ازش خوشم اومده.
.
.
.
شام رو در سکوت کامل خوردیم! الآن هم با موبایلش مشغوله.

بالاخره اون دو نفر دیگه هم به جمعمون اضافه شدن! دو تا دختر خانوم بودن که از اوّل هم سوار همین قطار بودن، اما به دلایلی کوپه شون رو عوض کردن و اومدن پیش ما.
کمی بعد خوابیدیم و صبح هم اتفاق خاصی نیفتاد؛ تنها چیزی که برام جلب توجه کرد این بود که وقتی به مقصد رسیدیم، اون خانوم وسایلش رو برداشت و بدون هیچ حرفی و حتی بدون یه خداحافظی خشک و خالی، رفت... و من رو به این فکر فرو برد که... حالا بماند...

 

 

و سفر تمام شد... نقطه، سر ِ خط ِ زندگی...

 

-----------------------------------------------

  پ.ن.1. سفر آروم امّا خوبی بود. ضمن این که دیدار با دوستانی خوب، لطف خاصی به این سفر داد؛ دیدن دوست نازنینم، آنشرلی عزیز ، خیلی خیلی خوشحالم کرد و برام ارزشمند بود، همچنین آرسوی عزیز که دیدنش توفیقی بود برام، و البته دیگر دوستان.

پ.ن.2. چه خوبه که همیشه چند تا کاغذ و یه قلم توی کیفمون داشته باشیم، چون ممکنه به مورد جالبی بر بخوریم و بخواهیم درباره ش بنویسیم!

پ.ن.3. راستی توی این سفر یه اتفاقی برام افتاد که باعث شد به شدّت قدر قدم هام رو بدونم!! آنشرلی و آرسو می دونن!

پ.ن.4.   و الآن دارم به این فکر می کنم که اگر حالا که سوار قطار زندگی هستم هم کمی به همسفرام دقت کنم ، چقدر زندگی برام جالب و البته آموزنده می شه...


 


[ یکشنبه 88/2/27 ] [ 1:19 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]

 

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

تکرار... تکرار... تکرار...

 

من: خسته شدم...
خدایا از این در جا زدن نجاتم بده... 

خدا: تو حرکت کردی که از من برکت می خوای؟

من: نمی دونم...  

خدا: حالا خودت چی فکر می کنی؟

من: دستمو بگیر... خودت می دونی یه چیزایی از توان من خارجه... کمکم کن... خیلی خسته م...

خدا: تا حالا کمکت نکردم؟!

من: ... 

خدا: بگو بنده ی من! با خدای خودت حرفتو بزن...  

من: خدا جونم، شرمنده م... تو راست می گی... همیشه همراهم بودی... اما خدا، خیلی دلم گرفته... دستمو می گیری؟

 

چقدر لبخند خدا زیباست...

 


[ شنبه 88/2/12 ] [ 2:0 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]

 

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

نزدیک خونه مون چند تا مغازه هست: سوپری و این تیپ مغازه ها.

 

فکر کنم دو سه سالی می شد، شایدم بیشتر، که یه نفر گاهی اوقات حوالی این مغازه ها واسه خودش می رفت و می یومد، با مغازه دارا و بعضی عابرین می گفت و می خندید و... خلاصه خوش بود!

از اون آدمایی بود که ما آدمای عاقل بهشون می گیم دیوونه!

اما خداییش دیوونه ی بی آزاری بود. راستش من اوایل خیلی جرئت نمی کردم از نزدیکش رد بشم، می ترسیدم بلایی سرم بیاره! اما بعد فهمیدم که بیچاره آزاری نداره. فقط گناهش اینه که عقل نداره... همین؛ وگرنه آزارش به مورچه هم نمی رسه؛ و دقیقاً به دلیل همین بی آزار بودنشه که مغازه دارهای محل می ذارن این اطراف پرسه بزنه. خدا خیرشون بده، انصافاً همیشه هم هواشو داشتن و بهش می رسیدن.

اما به هر حال من گاهی که می دیدمش با احتیاط از کنارش رد می شدم... دست خودم نبود... خیلی ترسو هستم...

هر وقت می دیدیش داشت با یکی می گفت و از ته دل می خندید! خیلی شاد بود! فکر می کنم خنده ی از ته دل نعمتی بود که خدا بهش داده بود... خداییش خنده ی از ته دل هم نعمتیه واسه خودش...

 

سه شب پیش که رفته بودم یه چیزی از سوپری بخرم دیدمش. طبق معمول مشغول صحبت و خنده بود. از کنارش رد شدم، علی رغم ترسو بودنم، این بار ازش نترسیدم... شاید تنها باری بود که واقعاً نترسیدم! آخه چرا باید می ترسیدم؟ خیلی معصومانه داشت می خندید...

 

درست شب بعدش، برادرم رفته بود خرید کنه. وقتی برگشت خونه، گفت امشب فروشنده ی فلان سوپر بهم گفت:

ــ شنیدی حمید مُرده؟!

ــ حمید کیه؟

فروشنده عکسی رو به برادرم نشون می ده، عکس همون دیوانه ی خندان بود...

ــ تصادف کرده، ماشین بهش زد و مُرد.

 

داداشم که اینو بهم گفت خیلی ناراحت شدم... گفتم من همین دیشب دیدمش! داشت طبق معمول می گفت و می خندید...!

 

و دیوانه از قفس دنیا پرید...

 

.................................................

پ.ن. 1. همیشه دلم برای آدم های بی کس و کار می سوزه، به خصوص اگر اون آدم دیوونه باشه، آخه بعضیا با دیوونه ها خیلی بد رفتار می کنن. به همین خاطر دلم خیلی سوخت وقتی فهمیدم مرده. البته نمی دونم کس و کار داشت یا نه، شایدم داشته، نمی دونم. اما هرچی بود همیشه ی خدا تک و تنها اون طرفا پرسه می زد و دلش رو با حرف زدن با غریبه ها خوش می کرد...

به هر حال حس می کنم الآن که رفته شاید کسی ازش یادی نکنه. گفتم چند خط درباره ش بنویسم و یاد آدمی رو زنده کنم که آزارش به مورچه هم نرسید... آدمی که صد شرف داشت به عاقل نماهایی که صبح تا شب خون تو شیشه می کنن و حق می خورن و هزار تا دیوونه بازی در می یارن و آخرشم بهشون می گن عاقل! آقا حمید ِ قصه ی ما از اونا خیلی عاقل تر بود... اگر آدم عادی ای بود الآن براش کلی مجلس ختم می گرفتن و ازش به نیکی یاد می کردن... چه اشکالی داره حالا دست کم توی دنیای مجازی ازش یاد کنیم؟ یاد آدمی که خدا خنده ای از ته دل و قلبی مهربون و روحی بی آزار بهش هدیه داده بود...

 

پ.ن. 2. ز هشیاران عالم هر که را دیدم غمی دارد           دلا دیوانه شو دیوانگی هم عالمی دارد!


[ یکشنبه 88/2/6 ] [ 12:39 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 21
بازدید دیروز: 23
کل بازدیدها: 284829