ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم سلام ---------- سفر با قطار رو خیلی دوست دارم... دیدید بعضی از این سریال هایی رو که چند تا، یا بعضاً یک، بازیگر ثابت دارن؛ و بعد توی هر قسمت یه سری ماجراها برای این بازیگر ثابت پیش می یاد، با یه سری آدم ها آشنا می شه، چیزای جدیدی یاد می گیره، و سرانجام در آخر اون قسمت از سریال هرکس می ره پی زندگی خودش، و باز هم بازیگر ثابت می مونه و خودش و خاطرات و تجربیاتی که از بودن با اون آدما کسب کرده... با قطار که سفر می کنم دقیقاً حس همون بازیگر ثابت رو دارم! خیلی قشنگه.. این که 15-16 ساعت رو با چند تا آدم غریبه زندگی بکنی! توی این زمان از حرف هایی که رد و بدل می شه کم کم باهاشون آشنا بشی.. با اتفاقات و ماجراهایی که پیش می یاد جلو بری، چیز یاد بگیری، بخندی، غصه بخوری، شاد بشی، حرص بخوری و گاهی حسرت، از خودت ناامید بشی، به خودت ببالی و خدا رو شکر کنی، و.. و .. و... و سرانجام یک قسمت دیگه از سریال زندگیت هم تموم بشه و بازیگران مهمان زندگیت ازت خداحافظی کنن و برن دنبال کار و زندگی شون... و این یعنی قطار زندگی! چه بی خیال سفر می کند قطارِ جهان
راستش آدمای این قسمت از قصه ی ما خیلی چیز خاصی برای تعریف کردن ندارن! پس بذارید فقط چند تا سکانسش رو براتون برجسته بکنم! سکانس اول، کوپه ی خالی قطار، تنها برداشتی که می توان از زندگی داشت! : وارد کوپه می شم، هنوز کسی نیومده. قطار، می رود آهسته روی ِ ریل دلم به هر حال می شینم روی صندلی ای که خب البته این بار شماره ش با شماره ی بلیطم هم یکی ه! (اگرچه معمولاً توی سفر با قطار کسی به شماره ی صندلی چندان اهمیتی نمی ده، یا بهتره بگم هیچ اهمیتی!) چادرم رو درمیارم و می ذارم روی کیفم، و بعد کفشامو در میارم و می رم روی صندلی، «کوله بار سفرم» رو بلند می کنم و می ذارمش اون بالا که مخصوص اسباب سفر مسافرای این قطاره.. می یام پایین و دوباره کفشام رو می پوشم، یه کم خودم رو صاف و صوف می کنم و می شینم سر جام. چند دقیقه بعد اولین بازیگر مهمان وارد می شود! می شینه روبروم، یعنی پیش پنجره و جایی که قطار زندگیش اون رو رو به جلو ببره! شاید اون مصمم تر داره سفر می کنه و می خواد تو زندگی فقط به جلو بره! شایدم چاره ای نداره، خب من اون یکی جا خوبه رو گرفتم (که هم منظره ی زندگی از توش پیداست و هم با خلقیات انسان زمینی جور درمیاد..)! داره با موبایلش حرف می زنه، از حرفاش می فهمم که یه بلیط دیگه هم داشته (ظاهراً مال مادر شوهرش بوده که به دلایلی سفرش کنسل شده) و این که اون هم توی راه آهن بلیط رو به یه نفر دیگه فروخته؛ اما نه، انگار به دو نفر دیگه! دو نفری که بی بلیط مونده بودن و فعلاً همون یه بلیط رو غنیمت دونستن تا ببینن برای نفر دوم چه کار کنن! (گاهی سوار شدن به قطار زندگی و ادامه ی سفر باهاش خیلی هم ساده نیست!) تا الآن شدیم چهار نفر با سه بلیط، و اون دو خانم که خواهر هم هستن دعا می کنن نفر چهارمی برای کوپه ی ما در کار نباشه که هر دوشون همون جا بمونن. خلاصه 5 نفری می شینیم توی کوپه ی چهار نفره.. و قطار ِ همیشه رو به جلوی زندگی آروم آروم به راه میفته... سکانس بعدی، قطار برای نماز می ایستد، تنها برداشتی که می توان از زندگی داشت! : توی زندگی گاهی باید برای یه کارایی که لازم و بلکه واجب ه، چند دقیقه ای از قطار پیاده بشی، حرکت افقی زندگی رو متوقف کنی و سعی کنی یه کم هم رو به بالا حرکت کنی.. یا اگر مثل من این قدر ضعیفی که بالا رفتن برات سخته، لااقل با جماعتِ رو به بالا همراه بشی بلکه در زمره ی اون ها به حساب بیای... با این استرس همیشگی که یه موقع از قطار زندگی جا نمونم، قبلاً وضوم رو گرفته بودم (توی زندگی گاهی بد نیست یه کارهایی رو جلو بندازی تا خیالت راحت تر باشه!) وارد نمازخونه ی نسبتاً کوچیک و شلوغ می شم و به زور جایی برای خودم پیدا می کنم.. مجالی برای صحبت بیشتر نیست، اگر دیر بجنبیم از قطار زندگی مون جا می مونیم.. خدایی اولش فامیلش به نظرم خیلی غریب اومد، یعنی حس می کردم فامیلش چیز دیگه ای بوده، اما جدا که شدیم، یه کم که فکر کردم دیدم نه انگار اشتباه نمی کنه :دی سکانس آخر، قطار در ایستگاه پایانی.. ، تنها برداشتی که می توان از زندگی داشت! : این قسمت از فیلم هم داره تموم می شه.. بازیگران مهمان زندگیم دارن وسایلشون رو جمع و جور می کنن، و بازیگر ثابت نیز. سرعت قطار کم می شه.. موزیک پایانی فیلم که از چند ثانیه زودتر شروع می شه چیزی نیست جز همهمه ی مسافرای کل قطار که دارن آماده ی پیاده شدن می شن... و قطار می ایستد... با خانوم های هم کوپه ای که انصافاً همسفرای خوبی هم بودن (که متأسفانه دیگه نشد، یعنی طولانی می شد که بخوام در موردشون صحبت کنم) خداحافظی می کنیم، دست می دیم و تک تک از کوپه خارج می شیم... من هم «کوله بار سفرم» رو به دوش که نه، اما روی چرخ هاش می کشم و از قطار پیاده می شم... یه دوربین از اون بالا داره نگاهم می کنه... نگاهم می کنه و کم کم تصویر دورتر و دورتر می شه... و همراه با تیتراژ که داره بالا می ره، و در میان همهمه ی مسافران، بازیگر ثابت زندگی من هم به مسیر زندگی خودش ادامه می ده.. مسیری نامعلوم که... -------------- پ.ن.2. هر دو بیت شعر در متن سروده ی جواد کلیدری هستن، از کتاب تازه منتشر شده ی «قطار ساعت هفت»، که البته کتاب رو ندارم، و شعر کامل مربوط به ابیات بالا هم توی نت یافت نشد. پ.ن.3. اما خب قطار زندگی همچنان در حرکته، و هزاران ماجرای دیگه که انتظارمون رو می کشن... پ.ن.4. پ.ن.5.
قیصر امین پور [ چهارشنبه 91/2/27 ] [ 1:26 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |