تحلیل آمار سایت و وبلاگ برای سالی که گذشت... - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

به نام خدای رحمن و رحیم

سلام

--------------

و یک سال دیگه هم گذشت...

دیگه داره یادم می ره در گذشته چه احساسی نسبت به سال نو داشتم.. نمی دونم، شاید به این خاطر باشه که هر چی می گذره دنیای آدم فرق می کنه، و به تبعش دغدغه هامون هم فرق می کنن.. علایقمون هم فرق می کنن.. دلخوشی هامونم فرق می کنن...

امسال اما حسم نسبت به سال نو خیلی عجیب بود... یه جور ترس و امید.. آخه پارسال خیلی سال سنگینی بود.. خیلی.. خیلی...
فقط دلم می خواد امسال دیگه اون طوری نباشه...

به سالی که گذشت بگویید...

تو هم ایامی از ایام خدا بودی، پس شایسته نیست بد بناممت...
اما خودت ببین و قضاوت کن که با ما چه کردی...

از همون اول با بیماری عزیزانم شروع شدی... این قدر سخت بودی و سخت گذشتی که اگر بگم بدترین روزهای عمرمون بود اغراق نکردم...
6-7 ماه کم زمانی نبود برای این که... :|
هر چی بود به لطف خدا اوضاع یه کم بهتر شد...

90!
نتونستی ببینی یه نفس راحت بکشیم؟!
تبرت رو گرفتی دستت و افتادی به جون جوانه های درخت یه فامیل؟!
به اولی رحم نکردی... به دومی هم رحم نکردی...
دو تا پدر و مادر رو داغدار کردی... یه نوعروس رو سیاهپوش همسرش کردی... یه فامیل رو سوزوندی در داغ عزیزانش...

90!
هنوز دو هفته هم نگذشته بود که از جوانه رسیدی به ریشه ی درخت...
یه پدر نازنین رو از خانواده ش گرفتی.. دیدی بچه هاش چه طور سوختند؟ من که از دیدن حالشون...
هنوز هفته ای نگذشته بود که یه پدر دیگه از همون خانواده رو هم گرفتی (که اگرچه این دومی رو زیاد نمی شناختم، اما بازماندگانش از عزیزانم هستن...)

90!
پر بودی از امتحان...
پر بودی از درد...
پر بودی از بغض...
این قدر ازت بغض توی گلومه که حتی 91 رو هم با استرس وقایع تو شروع کردم...

90!
نه فقط نزدیکان من، که خیلی های دیگه هم دلشون ازت پره...
نامهربونی هات رو از خیلی ها شنیدم...
شهره ی خاص و عام شدی...

اما 90...
تو هم مثل خیلی از ما آدما، اواخر عمرت سعی کردی جبران کنی...
دو سه تا شکوفه ی زیبا و سرشار از حس زندگی به فامیل و نزدیکانمون هدیه دادی...
لبخند رو به لبان چند پدر و مادر نشوندی...

90...
ناشکر نیستم...
یادم نمی ره که چه حس های خوب و قشنگی رو هم لابلای سختی هات بهم هدیه دادی.. یادم نمی ره درهایی که به روی دلم باز کردی...
یادم نمی ره...

90...
10 روزی می شه که دیگه نیستی...
رفتی و تمام ماجراهات رو به تاریخ سپردی...
رفتی و حالا ازت خاطره ای مونده به وسعت یک سال تجربه.. یک سالی که اگرچه به اندازه ی چند سال گذشت، اما در هر حال یک سال اضافه کرد به عمرمون، به خاطراتمون، به زندگیمون...

91!
سلام!

----------

پ.ن.
به زودی چند مورد هم به این قسمت اضافه خواهد شد.. ان شاءالله!
بعدنوشت:
به دلیل استقبال فراوانی(!) که از این پ.ن. ها شد، به صورت مبسوط توی پستی مستقل (پست بعد) می نویسمشون..


[ پنج شنبه 91/1/10 ] [ 1:17 عصر ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 17
کل بازدیدها: 284790